پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آغوشِ تو خانه ی من است،و استواریِ شانه هایت وطنم!تفاوتی ندارد کجای این جهان ایستاده باشم،فرقی نمی کند چقدر دور باشم از تو...در نهایتخیال برگشتن به خانه استکه آدم ها رادر غربت زنده نگه می دارد....
هیچ چشمیهیچ چشمی باز می گویمهیچ چشمی ب زیبایی چشمان مادرم نیست…هیچ چشمی🌱...
کاسه صبرم آن قدر پر شد سنگین شد که افتاد و شکست....خدایا می شود دستت را به من بدهی؟می شود ازین پس دستت، پیمانه صبرم شود؟می شود حالا که غم تنیده بر سلول سلول تنم،دردهایم را در پیمانه ات بریزم و تو آن ها را چاره کنی؟خدایا....از رگ گردن نزدیکترم چیست؟!آن را نمی فهمم....نزدیک تر بیاقلبم را بفشار در آغوشت ریسمان کلافگی را از گلویم باز کن.....دستانت را بده خدای منکاسه صبرم بدجوری شکسته است.....نازی دلنوازی...
در هیاهوی روزگار دنیای درونم را می بینم دنیایی که خالی از جنگ است اما چه کنم که دلم پیش فرودگاه هایی است که مسافرانش در انتظار رفتن .هر ثانیه که می گذرد دلم برای آدم هایی که نمیشناسم تنگ می شود گویا جهان را آواره کرده اند برایم گویا زلزله ایی زیر پایم را می لرزاند .بمانید که سخت دلتنگ همه شما هستم...
امروز ۲۹ شهریور ماه زادروز من است برگی دیگر از دفتر پرنشیب و فراز زندگیم ورق خورد برگی پر از تجربه های خوب و بد روزها و شب هایی که گذشت. سالی که بزرگ شدم.. گذشت ومن تلاش کردم رد پایی خوب داشته باشم. بی آزار و آرام گذشتم و صبورانه مهر ورزیدم سه قدمی مهر قد کشیدم تا لمس آرامش با توام با تو که خواندی مرا خوانمت به مهر به رسم فرزند ی مادری خواهری در حد توان و گاهاً تا سرحد جانم دوستتان دارم. ❤️ممنون بابت تبریکهای قشنگتون❤️...
پاییز زیبایم !برگ هایت را زردتر کن تا تکرارم شود سبزی و شادابی را ، زردی و بی تابی در راه است ؛ و باز تکرارم شود که اندوه پاییز هم ماندگار نیست .دل انگیزترین فصل خیالم !برگ هایت را قطره قطره ببار تا خاطرات تلخ و ناامیدی ها را از سرم بر زمین بریزی و من ، قدم زنان خش خش تلخی ها و شکست ناامیدی ها را زیر پاهای خسته ام زندگی کنم و امیدوار باشم به چرخ گردون و گردش روزگار ...پاییز جانم ! این بار دل انگیزی یا غم انگیز ؟!زهرا جهانخواهی_باران...
کاش میشد غم هایت را با دست هایم بشورم دور کنم خزان رااز خانه ای که هستیو بدوزم به نگاه هایت شادی راتثبیت کنم خنده هایی بی پایان!بخوانم به گوش هایتاز خوشبختی های زمانو تو همچنان گم شویگم شوی میان عطر و شمیم بارانو دست هایت پر شوداز بوی خوبِ زیستنرعنا ابراهیمی فرد...
می روی اما میدانی با رفتنتنیمه ی وجودم را با خود میبریدریغا از اینکه نزد تو شکایتی کنماما به من قول بده در دوری من مراقب وجودم باشی...
خانه را رُفتمایوان را نیزباد آمد؛آن را هم رُفتماما هنوز؛تکه ای از یادهایِ نبایددر گوشه ای از ایوانِ خیالمجا خوش کرده!بی شک روزی نیز؛آن ها را هم خواهم رُفت.شیما رحمانی...
و هرگز؛از عشق نخواهی فهمیدتا آن هنگام که؛صدای جانم گفتنیبه لرزه درآورد بند بندِ وجودِ ویران شده اَت را!و تا وقتی که جوابِ شب بخیرت بشود؛عاقبتت بخیر گلمهمان عاقبتی که؛تو را سرگردانی مبتلا به جنون خواهد کرد؛دربدر در پِیِ یافتنِ هر ذره ایشاید،شاید،و فقط شاید؛شبیه به آن عشقِ هشت ریشتری!شیما رحمانی...
هُرمِ نفس هایتاین، منم که؛هر شب را با تو صبح می کنداِی ناآشناترین آشنایِ من و هر روز این انوارِ طلاییِ خورشید نیست که مرا از خواب بیدار می کنند، بلکه؛ هُرمِ نفسهایِ تُو ست که از هزاران فرسخ آن طرفتر بر گوشِ جانم می دمند.درود می فرستم بر آن دو چَشمِ خمار و خواب آلوده ات، با آغازِ هر روز؛که خیره گشته اند در چَشمانم؛ از دوردست ها.و درودهایی بیشتر نیز میفرستم؛ بر آن صدایِ آتشینِ خَش دارتکه تنها؛ جانِ من است که آن را می...
قطع به یقین؛نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله و نه ... و نه ...کاشف؛ کسی ست که عمقِ نگاهت را بکاوَدکاشف؛ کسی ست که در هزارتویِ رگهایِ صوتی اَت غرق شودکاشف؛ کسی ست که تپش هایِ نبضِ ساعدت را زندگی کندکاشف باید؛وجب به وجب از هر کوچه و خیابانِ تنت را بلد باشد، مِترکِشی کرده باشد، باغچه ساخته باشد؛در هر گوشه و کنارِ پیاده روهایت،غرقِ در گلهایِ سرخِ وحشیوپیچک هایی که؛ از دیواره هایِ اندامت بالا رفته باشند کاشف؛ تنه...
زن طراوت زندگی نیست . . .زن روغن مابین چرخ دنده های نخراشیده ی زندگی نیست . . .زن بخش مهمی از زندگی نیست . . .زن مُسکن دردهای زندگی مرد نیست . . . . . .زنتمامِ تمامِ تمام زندگی مرد است . ....
- من یک پیرمرددرون دارم کِ :نشسته گوشه ی خونه سالمندان و داره چاییشو میخوره و منتظر پیامک واریز حقوق بازنشستگی شه تا برای‹ پیرزن اتاق بغلی نبات زعفرونی بخره و بهش بگه که چقدر حنا به موهاش میاد🐋′🔓 ›: )!...
دلتنگی، نعمتی است دردناکعاشقی بی قید و شرطی را میطلبد سرشار از حسرت و آرزوو محبتی را که وسعتش، فاصله ی میان قلب های وابسته به یکدیگر را در آغوش خود حبس کنددلتنگی، تعهد و عشق از ته دل را به تصویر میکشدآدم ها هر آنقدر که عاشق باشند، همانقدر دلتنگ میماننددلتنگت هستم! در تمام این سال ها دلتنگت بوده امدلتنگی شیرینی از جنس رویای رسیدن به تودلتنگی ای آنقدر وسیع، که وسعت فرسنگ ها فاصله مان را شرمگین ساخته است...!Ava :D...
کنار دریا قدم میزنممی خواهم تمام توراخاطرت، عطر جا مانده اترا به موج دریا بسپارمنمیدانم خاصیت دریاست...عاشق باشی عاشق تر میشویشاعر باشی شاعر ترنمیدانمفقط میدانمدوباره با موج دریا در آغوشت گرفتم........
خوب من! جانا!باهم بودن آدمهابه نزدیکی “تن”هاست نیستبلکه به نزدیکی “دل”هاست“دل “اگر بخواهد“فاصله”ها بی معناست هست آنست که هرلحضه بیادت باشد اشک باران...
عشق عزیزم ، با اینکه گفتی برو دنبال زندگیت و دیگه بهت مسیج ندم. منم سعی کردم که همینکارو بکنم. این مسیج رو برای این بهت میدم چون حس کردم که باید این مسیج رو بهت بدم که بدونی من هر روز و هر جا به فکر تو بودم. به فکر اون چشم ها ، خاطره ها، و هر کدوم از اون لمس ها که تک تک بهترین خاطرات زندگیم رو تشکیل دادن. نگران از این بودم که پیش خودت فکر کنی مثل یک پسر معمولی بی احساس دیگه ای اومده باشم تو زندگیت و الان برگشه باشم و تو رو از ذهنم پاک کرده باشم...
گفته بودم نروی دور شوی ز چشم منلحظه ای بزند بر سر تو یاری دگر گفته بودم بروی میمیرم بعد تو تاریک شود زندگی املحظه ای دوری ز تو می کشد قلبم را من نمی دانستم ولیزندگی بعد توام جریان داشت زندگی ام بعد تو زیبا شد و تو شنیدی که تنهایی منم تعریف داشت...
مادرم هیچ است پدرم خیال از نژاد دردم از جنس غصه...
چقدر داره زود میگذره.فقط سه ماه دیگه مونده که از دنیای من پا بذاری توی دنیای خودتدوست دارم زمان کُند بشهآخه من این روزها رو دوست دارم که، تمامِ دنیای تواماینکه فقط من حست میکنماینکه فقط دستت به من میرسهوقتی فقط واسه من دلبری میکنی و دست و پا میزنیوقتی دل من غنج میره از شیطنت هات که فقط من میفهممشمن این روزها خاک توام ،غذای توام، هوای توامزمان، یواش تر بگذرمن با این روزها، عمر دوباره میگیرم......
فردا می آیی؟؟می دانم فردا می آیی!من به این امید زنده ام \چون همیشه فردایی هست.تا زنده ام فردا وجود داردو من به امید ان هر روز در خانه خود منتظرت هستم و شعر می نویسم و شاملو میخوانم ...تا که فردا شود:)اگر زمانی من مردم و فردایی نداشتم،تقصیر تو نیست و خودت را ناراحت نکن،لابد من زود مرده ام و اگر زبانم لال ،گوش اجل کر،تو به روحانیت پیوستی و فردایی نداشتی...بازهم تقصیر تو نیست،اجل مهلت نداداما تا زنده هستم فردا وجود دارد.فردا می آیی...
آخه مگه از این دنیا چی می خوایم؟جز اینکه موهامون باهم سفید شه،جز اینکه عصرا دو تا چای قند پهلو بریزم بشینم کنارتو باهم خاطره ببافیم؟من از قدو بالای رشیدت بگم که حالا زیر بارِ زمونه یکم خم تر شده و تو از سرخ شدن گونه هام وقتی اولین بار بهم گفتی که دوسم داری!من مادربزرگ شاعره ی نوه هات باشم که وقتی عینکت باهات نیست برات شعر میخونه و تو همش عینکتو جا بذاری!من نگران نمک توی غذات باشمو تو نگران سر وقت بودن قرصای قلبم...نمیدونم شاید این همون عاقبتِ به ...
دخترک قشنگم سطر به سطر این خط خطی هارا برای تو مینویسم تویی که احتمالا تمام جان من باشی، دخترم ریاضی و جبرو شیمی بخوان اما ادبیات و موسیقی را بیشتر، عروسک هایت را محکم بغل بگیر اما آرزوهایت را محکم تر! نازنینم نکند امیدت را میان شلوغی این دنیا جابگذاری، باور کن سردترین زمستان ها هم به بهار رسیده اند، فرشته ی کوچک مادر نکند فراموش کنی عاشق شوی و عاشقی کنی...راستی گفته بودم وقتی دامن صورتی گلدارت را تن میکنی چقدر دلبر میشوی؟ یا وقتی گل سر آبی رنگ...
اگر دختری دارید که از دلبریهایش گل از گلتان میشکفدو با ذوق کردن هایش قند در دلتان آب میشود،لطف کنید و محبتتان را از او دریغ “نکنید”،محدودش “نکنید”،او را اسیر افکار و عقاید خود “نکنید”،ذات دختر با حیاست،پس نیازی نیست دایه مهربان تر از مادر شوید…بگذارید دخترانه ببیند،دخترانه بخندد،و دخترانه برقصد…بگذارید پابرهنه با پیراهن گلدارش تمام شهر را بدود و دنیا را از عطرِ لطافت و مهربانیِ خود پُر کند…بگذارید به جامعه سیاهمان رنگِ روشنی...
او از جهانی دیگر آمده بود،آمده بود تا نشانم بدهدچگونه میشود از صمیم قلب لبخند زد،چگونه میشود مهربانی را لمس کرد واز فرسنگ ها فاصله در آغوش گرفت؛آمده بود تا من ببینم چگونه میشودعشق را هنوز هم در این روزگار احساس کرد.پریا دلشب...
امید دارم ...روزی همه چیز درست خواهد شدباران هر روز خواهد باریدو روزهای خوب ...در خانه هامان را خواهد کوبیدخورشید دختر خوشبختی خواهد شدبر خانه های اندوهگین مان خواهد تابیدآرامش ...دختر خونگرمی خواهد شدکه خانه هامان رابا لبخند خانه تکانی خواهد کردکه مهربانی ...روزی در شهرها جاری خواهد شدو مرده های خوب تاریخروزی زنده خواهند شدرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
خدایا ... کدام پل در کجای جهان شکسته است ؟! که هیچ کس به مقصدش نمیرسد ؟ : فقیر به دنبال پول و شادی ثروتمند ثروتمند در حسرت آرامش زندگی فقیر کودک به دنبال آزادی بزرگتر بزرگتر در حسرت سادگی کودک پیر در حسرت جوانی جوان در پی تجربه ی سالمند ... او در حسرت زندگی من ، من در حسرت زندگی او ... کدام پل شکسته است که هیچکس به خانه اش نمیرسد؟!...
وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد وقتی میدانید حضورتان مهم استحتی در حد چند ثانیهوقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید خود خوری میکندوقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانیدپس چرا یکهو غیبتان میزند؟!چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟!پیش خودتان چه فکری میکنید؟!لابد میگویید مشکل خودش است میخواست نداشته باشداینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که تو با هزار و آرزو پیش دکتر بروی بعد دکتر بگوید من کار دارم میخواستی مریض نش...
قلم در دستانم گرفتم و باز هم می نویسم...از کسی مینویسم که همه کس و همه چیز است از کسی مینویسم که زندگی کردند و روز و شب و کل این دنیا از وجود اوست که وجود دارد باز هم روزی بارانی فرارسیده...به شیشه باران خورده نگاه می اندازم عظمتت را شکر می کنم وقتی به تو فکر می کنم گویی درونم آبی بر روی آتش ریخته شده است خدای من راست می گویی که[ اَلذینَ ءامنَوا َو تَطمَئِن قُلوبِهِم بِذِکرِ الله] آن کسانی که ایمان می آورند و دل هایشان با یاد خدا...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
مهربانم... غم دنیا را مخور...که دلم خواهان توستهر چه گویم... کم بگویمجان و دل تسلیم توسترعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
عشق را زمانی فهمیدمکه نوزادی را به دنیا آوردمعشق را زمانی دیدمکه گریه اش را ...با آغوش مادرانه ام آرامش کردم ...عشق را زمانی فهمیدمکه کودکم را ...در حال بزرگ تر شدن دیدممادر بودن حجم زیادی از عشق رادر قلب جای دادن می خواهدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دخترم؛می دانم روزی قلب خانه ای خواهی بودکه چشم هایش با وجود تو برق خواهد زدو ستون فقراتش وجودتو را جشن خواهد گرفتمی دانم روزی نقاش ماهری خواهی بودو در روزهای خوب زندگی اتعکس مامان، بابا و داداش را خواهی کشیدهمان طور که اکنون با دست های کوچکتکه با بوسه های من می شکفدهر روز عکس چهارتایی امان را می کشیو چه ذوقی میکنم وقتی روی دیوار نصبش میکنیمن به داشتنت افتخار می کنمو می دانم این روزهای افتخاریک روز نه...دو روز نه ...ب...
چه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا مهر ، مهربانی ، عطوفتچه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا گذشت ، ملاحظه کردن ، همدردیچه خوب میشدکلید قلبها در دست هایمان بودو باز می کردیم درش رابا راستگوی ، صداقت ، پاکیبا عشق ، با جان با انسانیت هایمانرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ای کاش ...زندگی ها شاعرانه بودتمام حرفهای ما ، صادقانه بودای کاش ...سادگی ها رنگ نمی باختچند رنگی ها ...اسب زمان را نمی تاختای کاش ...دلها عارفانه بودتمام حرف های ما صادقانه بودرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
عاشقانه هایت را در سبدی بگدارعاشقانه هایت مهم ترین بخش زندگی ات استبه راحتی در اختیار کسی قرار ندهثروتمندترین لحظه ها ...لحظه هایی ست که عاشقانه هایت را تقسیم میکنیعاشقانه هایت را در سبدی بگذارتا هر از راه رسیده ای ...دست درازی نکند به آن لحظه های نابحتی اگر توانستی ...قفل و کلیدی برای سبدش بیندازتا دست نااهل نیفتدعاشقانه هایت زیبایی های زندگی ات استبدان با چه کسی تقسیم اش می کنیبا انتخاب های غلط ...زیبایی های عشق را ب...
مهربانی تو را دیده امبرای مرد نابینا وقتی در چاله ای افتادبرای پیر زنی که قصد رد شدن از خیابان داشتبرای دخترکی که راه خانه را گم کرده بودبرای نوزادی که گریه می کردتو برای پرندگان دانه می ریزیگربه ها را غذا می دهیعزیزم خوب دیده ام دستهای مهربانتبنیاد امور خیریه استمی شود مرا با قدم هایت حمایت کنی؟ کمکم کنی؟بیایی، نزدیک و نزدیک تر شویتا ببوسمتمحمدامین تیمورزاده...
دفترم را باز می کنم و در صفحه اولش ، واژه هایم نام تو را خط می کشند.تویی که اتفاقا جدا از همه ای.می نویسم به شوق توبه نام نوربه نام عشقنقطه ی عطف تمام زیبایی هادوستت دارم خدای من. زهرا غفران پاکدل...
حالا نمیفهمی چه میگویم....بعدها که دخترت سه ساله شد وقتی اصرار کرد که انگشتان کوچکش را لاک بزنی ....(میفهمی دختر داشتن را).....وقتی پیراهن های رنگی تنش کردی و هربار برای پاهای کوچکش ضعف کردی....(میفهمی دختر داشتن را).....مدرسه که رفتظهرهایی که جلوی در ,منتظرش می ایستی و لحظه ای که از بین صدها دختر ,فرشته ات را با چهره ای خسته و خط مقنعه ای کج میبینی....(میفهمی دختر داشتن را).....در اوج سردرگمی های نوجوانی اش زمانی که به تو پنا...
کسی باید باشد کهتورا تمام و کمال احساس کندخنده ات را ببینید غمت را بشنود اشکت را بفهمدشکسته های دلت را روی هم بگذاردبچسباند تادلت دوباره دل بشود...
پیراهنت را به گوشه ترین گوشه ی اتاقم سنجاق کرده ام، تا چندان در دید نباشد...آدمهای حسود را که می شناسی، بی هوا می آیند و عطرت را استشمام میکنند.چندروزی هم که گذشت انگ دیوانگی را به پیشانی ام میزنند... آنها چه میدانند عشق چیست... از کجا باید بدانند معتاد بودن به عطر تو یعنی چه!از تو که پنهان نیستمن هرروز پیراهنت را درآغوش میگیرم و گَرد های ریز نشسته روی آن را با دستهایم پاک میکنم. دکمه های پیراهنت را میبندم و لبه های آستینت را کمی به سمت ب...
باید به خودم بیایم ، بلند شوم از روی خاکسترِ خاطراتِ کهنه ات ؛باید دستی به سر و روی خانه بکشم ...یک وجب خاک روی همه چیز نشسته است !باید رنگِ پرده ها را عوض کنم ،تو رنگِ تیره را دوست نداری ،باید رنگِ پرده ها روشن شود ...باید گُل بخرم !گلِ شبنم که تو دوست داری ...باید خانه را پر از گل شبنم کنم !باید به خودم برسم ،عطر بزنم ،لاک و رژِ قرمز ...باید موهایم را ببافم !تو موهای بافته شده ی من را دوست داری ...باید لباس های پاییز...
دم دمایِ گذر از خزان است!و من نمیدانم پنجره ی رنگارنگِ پاییزی دیگر، به رویم گشوده می شود؟!نمیدانم دیدن آن دریچه ی زرد و نارنجی برایم خیال می شود یا اتفاق!نمیدانم اما میدانم!!!!میدانم گر باشم و گر نباشمپاییز ها می آیند و می روند و قلب ها یا عاشق تر می شوندو یا تَرَکِشان عمیق تر می شود!میدانم که چه من باشم و چه تو، دنیا می چرخد و رنگ عوض میکند!و چه خوش با بودنمان، رنگین تر کنیم زمین راو چه خوش تر با نبودنمان، خاطرمان را یاد کنند...
خدایی دارم مهربان تر از تصور،عاشق تر از مع*شوق.کسی که هر لحظه مرهم دلِ بیمارم است ؛حتی اگر قهر کنم باز هم نازم پیش او خریدار دارد.مهربان تر از مادر است!به گمانم مادرم مهربانی اش را از دامن او به قرض گرفته؛معبودی که در آن سوی آسمان، پشت پرده ی ابرها،با مهربانی نگاهش مرا دنبال می کند.تا دل من سبک بال تر از قاصدک در باد رقصان شود .خدایی که آغو*شِ پدرم بوی امنیت او را می دهد .خدای خوب ِمن،شاخه شاخه مهرت را، با بوته بوته گل سرخ...
هیچ شاعریعاشقانه هایش رابرای هیچ زنیاتفاقی نسروده استزن هازمانی واقعا زن میشوندکه مردی راشاعر کرده باشندبرای فهم عشقباید به یک زن متوسل شد ...آن ها زیبا و شاهکارندساده اندساده هم کنارمان میمانند ...اما دلشان نازک استدست از سرشان که برداریماشک است که از سقف آرزو هایشان میباردپس گاهی به قیمت یک لبخندباید هوایشان را داشت ...مانی دانته...
جان دلم...بیا میان این همه قصه تلخ عاشقی استثنا باشیم...بیا قصه ما اینگونه به پایان برسدکه وسط یک روز سرد زمستانی که فقط خودم و خودت در پارک نشسته ایمدست در جیب کاپشن من کنی و ببینم حلقه ی پرنگین و زیبایی را در دستم انداخته ای...با ذوق نگاهت کنم...بگویی با من ازدواج میکنی؟بگویم جانم فدایت، نیکی و پرسش؟بیا قصه ما این گونه تمام شودکه صدای ساییدن قند ها بالای سرمانزیباترین صدای زندگی مان شودو وقتی عاقد میپرسد وکیلم؟ اصلا فراموش...
عشق آنجایی خوب استکه آدم را پیر کنداما خودش جوانِ جوان بماند !آنجایی خوب است کهلبخند هایت راپررنگ تر کند ،واقعی تر...و تلخی اشک فراق راو انتظار رابه شیرینی وصال محبوب پیوند دهدآنجایی که ،دست هایت تا انتهای عمردر دستان کسی بماندکه دوریش درد وآغوشش آغازیست برای زندگی!نون قاف...
آقاى پور حسینى عزیزم...همیشه درخشان و حرفه اى...جنتلمن و بى ادعا...به دلیل کرونا از دست ما رفت...چقدر خشمگینم از این روزها،از این بیمارى...چقدر خسته ام از این اوضاع...نگویید روزهاى خوب مى آید...آدم بدون بزرگترها و عزیزان و قهرمانها و فرهیختگانش روز خوش را میخواهد چه کار...؟این زندگى بى مزه و لعنتى فقط به درد تمام شدن میخورد...شمایانى که به هر نحوى به گسترش بیمارى دامن زدید و یا وظیفه تان را در قبالش درست انجام ندادید و یا تعلل کر...
نوید محمدزاده:«دیگو، تو بزرگ بودی، بزرگترین، سیستم و آدم های کوتوله، تحمل دیدن بزرگی تو را نداشتند. پروژه حذف و مرگ تدریجی تو وقتی شروع شد که دو گل قرن را به انگلیس زدی، یکی با دریبل همه، یکی با دست خدا، پشت آن گل ها، انتقام بود. نباید انگلیس را حذف می کردی. نباید از چه گوارا و فیدل حرف می زدی و عشق خود به آنها را روی تن خود تتو می کردی، سیاسیون تحمل دیدنش را نداشتند.نباید ناپولی را قهرمان کالچو و اروپا می کردی، آن تیم درب وداغان را، غول ه...