پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتم از قصه ی عشقت گرهی باز کنمبه پریشانی گیسوی تو سو گند / نشد...
قصه اینجوری نبود کهغم به این شوری نبود کهحتی وقتی که نبودیبین ما دوری نبود که...
لیلا که شدی حرف مرا میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردند...
تیرگی میآیددشت میگیرد آرامقصهٔ رنگی روزمیرود رو به تمام ......
آمدی قصه ببافی که موجه بروی...در نزن ! رفته ام از خویش کسی منزل نیست......
تو مرا می فهمیمن تو را می خواهمو همین ساده ترین قصه یک انسان استتو مرا می خوانیمن تو را ناب ترین شعر زمان می دانمو تو هم می دانیتا ابد در دل من می مانی…...
عشق یعنی ؛بودنت حال مرا ،شیدا کند، !عشق یعنی؛رفتنت قلب مرا تنها کند !عشق یعنی؛انقدر مست تو باشم ماه من،قصه عشقت مرا رسواتر از رسوا کند️...
قسمت این بودکه من با تو معاصر باشمتا در اینقصه پر حادثهحاضر باشم...
من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو مرا چیدی،کمی چشیدی و سیراب از این احساس خام،بی هیچ رحمی مرا دور انداختی...تو رفتی و من ماندم و قلبی پاره و ترک خورده،دستی دور از خانه ام و احساسی که سیراب نشد...تا که زیر پای عابری چند نالیدم...حال سالهاست...
امشب به قصه ی دل من گوش می کنیفردا مرا چو قصه فراموش می کنی...
دنیا چه با من میکنی این قصه را بس کنترک من تنهاترین تنهای بی کس کن دیگر به مرگم راضی ام از زندگی سیرم این دل ز دنیا کنده را لطفا مرخص کن...
سعی کردم! شبیه موشی پیروسط راه های پیچاپیچخسته از هیچ راه افتادهدر نهایت رسیده است به هیچ!قصّه را هر کجا شروع کنمآخرش این اتاق غمگین استتا ابد هم اگر فرار کنمباز هم سرنوشت من این است......