من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو مرا چیدی،کمی چشیدی و سیراب از این احساس خام،بی هیچ رحمی مرا دور انداختی...تو رفتی و من ماندم و قلبی پاره و ترک خورده،دستی دور از خانه ام و احساسی که سیراب نشد...تا که زیر پای عابری چند نالیدم...حال سالهاست که این قصه چون عطری خوشبو در زیر درخت انجیر پیر هرشب خوانده میشود...
ZibaMatn.IR