پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
خوشا شما که جهان می رود به کام شما......
دانی که آرزوی توست تنها در دلم ️...
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما ...
این روزگار تلخ تر از زهر گو برویعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا...
بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم.....
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت......
هوای روی تو دارمنمی گذارندم ......
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم.....
از پا در آمدیم و نیامد به دست یار ......
خوش تر از نقش توام نیست ،در آیینه ی چشم...
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان......
سرکشیدم تو را و تشنه ترم...️...
ماییم و سرگذشٺِ شبِ بی ستاره اى......
آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف استحیثیت این باغ منم خار و خسی نیست...
دلی چو آینه دارم ! همین گناهِ من است......
جز محنت و غم نیستی،امّا خوشی ای عشق......
رفتی و غم آمد به سر جای تو... ای دادبیدادگری آمد و فریادرسی رفت...
همره دل ؛ در پی اش افتان و خیزان می روم.....
گر تن به آتش می دهی؛ چون شعله می رقصانمت...
نقش او در دل چه زیبا می نشست ...
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکنداز زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید...
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!...
آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد..؟...
جز محنت و غم نیستی،اما خوشی ای عشق.....
جانم بسوختی و هنوزت کم است این...؟...
به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی...
آری، همه باخت بود سرتاسر عمر!دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم...
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت...!...
غمی در استخوانم می گدازد ......
در دلم آهسته می گرید کسی......
همچنان شوقِ وصالت زنده می دارد مرا...
در چشم من ببین چه غوغاست در دلم......
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم......
.نشسته ام به در نگاه میکنمدریچه آه میکشدتو از کدام راه میرسیخیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدی و دیر شد......
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان داردزبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...
خیال دیدنتچه دلپذیر بودجوانیم در این امید پیر شدنیامدی و دیر شد......
شب بخیر غارتگر شبهای بی مهتاب منمنتی بر دل گذار، امشب بیا در خواب من...
تو در من زنده ای، من در توما هرگز نمی میریم......
این همه راه آمدی آری بنشین خسته ای و حق داری/ نفسی تازه کن نمی دانم چند مانده است از شب دشوار/ تا رسیدن هنوز باید رفت، کار سخت است و راه ناهموار...
هنوز عشق توامید بخش جان من است......
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست ،هشیار و مست را همه مدهوش می کنی؟...
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر......
نمیدانم چه میخواهم بگویمغمی در استخوانم می گدازد......
آبی که بر آسود زمینش بخورد زوددریا شود آن رود که پیوسته روان است...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
آهوان، گم شدند در شب ِ دشتآه از آن رفتگان ِ بی برگشت...
خیال دیدنت چه دلپذیربود...جوانی ام در این امید پیر شد!نیامدی و دیر شد......
ز کدام رَه رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟که ندیده دیده ناگَهبه درون دل فِتادی؟...