پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاروی روی موجِ تنهایی /از هر طرف بازیچه ی درد است...«آرمان پرناک»...
دنیا ، بازیچه نیست، خیال نیست، اندیشه است، در ذهن دخترکی که پر پروانه را فوت می کندحجت اله حبیبی...
دل ساده نفهمیدداره میشه بازیچه صحبتای قشنگش قسمتی ازبازی شه...
آزرده از دل خود و بازیچه ی توایمما ساده نیستیم؛تو اهل سیاستی!...
او نیمه من بود و من بازیچه دستانشارس آرامی...
در کنارت حضرت محبوب و جانان نیست، هست؟لحظه لحظه منتظر ماندن که آسان نیست، هست؟دل گرفتار کسی باشد که سهم دیگری ست هیچ فرقی بین آزادی و زندان نیست، هست؟تو کنار خاطراتش، او کنار یار خودحال تو با حال او هرگز که یکسان نیست، هست؟ گرچه فهمیدی دلت بازیچه بوده دست اومرد عاشق لحظه ای درگیر جبران نیست، هست؟چشم ابری قاصد غم های در دل خفته استظرف صبرت می شود لبریز، پنهان نیست، هست؟گرچه رفتن قسمتی از عاشقی کردن شده است ...
خون دل ها خوردم و بازیچه ی دنیا شدم ای خدا رحمی براین آواره ی تنها بکن...
او نیمهٔ من بود و من بازیچهٔ دستانشارس آرامی...
اگر نمی خواهیم بازیچه دست هر فرومایه ای و مایه ریشخند هر تهی مغزی باشیم، اصول اول این است که محتاط و دست نیافتنی بمانیماروین یالوم درمان شوپنهاور...
تا تو را جدی گرفتم بر تنم خنجر زدیعشق را بازیچه کردی بردلم آذر زدیسوختم دراین سکوت و انزوای عاشقیغصه را بر تار و پودم تا رج آخر زدی...
اگر از دلتان "دوستش دارم" را شنیدیدبر زبانتان جاری کنید؛و اگر دلتنگی را لمس کردیدبه زبان آورید؛و خواستن را اگردلتان فریاد زد،آنگاه بر زبان برانیدتا از دل نشنیدید بر لب نیاوریدو کلمات را بازیچه نکنید...
مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکهبگویم چه شده...!...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
چطوری دلتون میاد یکیو بازیچه قرار بدین در حالی که چشاش داد میزنه عاشقتونه...