پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می بینم که کارهای زمانه میلِ به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و افعالِ ستوده و اخلاقِ پسندیده مدروس گشته و راهِ راست بسته و طریقِ ظلمت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب و لومِ دنائت مستولی و کَرَم مروّت منزوی ، دوستیها ضعیف و عداوتها قوی و نیک مردمان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حرّیت در خواب .......
زن کامل نوع انسانی والاتری از مرد کامل است، هرچند بسیار کمیاب تر از مرد است....
هیچ چیزی چندش آور تر از احترامی که از ترس نشات گرفته، نیست....
در عصر ما دیگر چیزی به نام فاصله گرفتن از سیاست وجود ندارد. همه چیز سیاسی است و سیاست توده ای از دروغ، بهانه جویی، حماقت، نفرت و اسکیزوفرنی است....
طغیان، هر چند چون چیزی نمیآفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار میکند، عمیقا مثبت است....
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند....
اندرز من به زوجهای جوان این است که به هنگام شادی، همگام با یکدیگر نغمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها؛ چون تارهای عود که تنهایند هر کدام، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش....
تنها یک طبقه اجتماعی وجود دارد که بیشتر از پولدارها به پول فکر میکند و آن نیز بی پولها هستند....
هر نفسی که فرو میبریم، مرگی را که مدام به ما دستاندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همانطور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب صابون میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید....
خطای رایجی است که مردم عشق را بالاتر از دوستی می نشانند و آن را در حکم امری کاملا متفاوت می نگرند. عشق تنها زمانی والا و ارزشمند است که دربر دارنده دوستی ای باشد که بتواند بازتولید شود. با عشق به شیوه معمول، اگر به دوستی منجر نشود فقط می توان لقمه بخور و نمیری به زندگی داد و دست به سرش کرد....
من بودم و دوش، آن بتِ بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیثِ ما به پایان نرسید شب را چه گنه، حدیثِ ما بود دراز...
ترس یکی از مهمترین عوامل قدرت است؛ کسی که بتواند در جامعه سمت و سوی ترس را معین کند قدرت زیادی بر آن جامعه پیدا میکند. شاید بتوان هم صدا با جورجو آگامبنِ فیلسوف گفت که ما امروزه همیشه در یک حالت اضطراری زندگی میکنیم که در آن یادآوری خطرهای جدی تقریبا نقش ورق حکم یا برگ برنده را دارد - و این ورق چیزی را که میبُرد حقوق دمکراتیکِ به رسمیت شناخته شده است....
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن، چیزینمی خواهیم ازین بازی!...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
غم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفت ....!...
آدمهایی که محبت می کنند کمیاب اندآدمهایی که قدر محبت رو میدونند،نایاب !!...
جامعه ایی که در آن پزشک از همه بیشتر محترم باشد؛مردم آن جامعه بیمارندجامعه ایی که در آن نظامی ها از همه محترم تر باشند؛مردم آن جامعه وحشی اند.جامعه ایی که در آن معلم از همه ارزشمند تر باشد؛مردمش با فرهنگ هستند....
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خ...
دانشمندی سوار کشتی شد، نزد ناخدا رفت و گفت: آیا چیزی از علم ریاضی می دانی؟ ناخدا: نه چیز زیادی نمی دانم . . .دانشمند: پس نیمی از عمرت را از دست داده ای . . .بار دیگر پرسید: آیا چیزی از علم صرف و نحو می دانی؟ ناخدا: به هیچ عنوان . . .دانشمند: پس نیمی دیگر از عمرت را نیز از دست داده ای . . . در بین راه کشتی در طوفان گرفتار شد، ناخدا گفت: آیا شنا کردن بلدی؟دانشمند: نه، به هیچ عنوان . . .ناخدا گفت: پس کل عمرت را از دست داد...
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درو...
️بهترین متنی که تاحالا خوندمشجاع ترین آدمها کیا هستند ؟معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن یکی دیگه نوشته بود :اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...هر کی یه چیزی نوشته بود اما این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود : شجاع ترین آدم...
روی در سیگار فروشی نوشته بود :بهمن تمام شدآزادی نداریمتیر موجود است...
بیسوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانندبخوانند و بنویسند،بلکه کسانی هستند که نمی توانندآموخته های کهنه را دور بریزندو دوباره بیاموزند...!...
اگر در ملتی،مرز حماقت از هزار سال بگذرددیگر این عارضه،یک اپیدمی ژنتیکی می شود!...
هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساخته اند! شبیه پلنگ یا خرس هم نساخته اند!به گمانم ترسناک تر از آدمیزاد نیافته اند مترسک سازها!...
ونیز، پُر از توریست هایی ست که به کبوترهای ایتالیایی، غذا می دهند ولی به کبوترهای شهرِ خودشان، محل نمی گذارند......
بعضی مرگها را از برخی دروغها بهتر میشود تحمل کرد و پذیرفت!...
در دنیا از سه آهنگ می هراسم:صدای کودکی از بی مادری،صدای عاشقی ازجدایی،و صدای مجرمی ازبی گناهی......
من از تبار پدری هستم به نام مرد خوش نام تاریخ که در دوره ای که توحش و قتل و غارت افتخار بود برده داری را برانداخت و منشوری نوشت از جنس انسانیت...
روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت :ای فلان ! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی. و اما نسب من از خودم شروع می شود و من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم...
صحبت از پژمردن یک برگ نیست!وای! جنگل را بیابان میکنند!دست خون آلوده را در پیش خلق،پنهان میکنند.هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا،آنچه این نامردمانبا جان انسان می کنند.صحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس،هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرستدر کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور !صحبت از مرگ محبتمرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است!...
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ!ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ.ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ...ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ!!!ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ...
اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری، خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...اگر فَقیر باشی بَر عکس، سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف مُتنفر باشی؛ کودکِ مَن! تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی... ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم... نامه به کودکی که هرگز زاده نشد...
آنهایی که آنقدر دیوانه هستند که فکر میکنند میتوانند دنیا را تغییر دهند، همانهایی هستند که دنیا را تغییر میدهند...
از برتراند راسل پرسیدند که چرا یک آدم متعصب میترسد که نسبت به اعتقاداتش شک کند و راهش را اصلاح کند؟راسل گفت: چون همیشه با خودش فکر میکند، چطور به تاولهای کف پایم بگویم تمام مسیری که آمدهام اشتباه بوده است...؟...
اگه کسی رو از دست دادی اما خودتو پیدا کردی ، برنده ای...
گذشت زمان بر آنها که منتظرند بسیار کند، بر آنها که می ترسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی، و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است.اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را آغاز و پایانی نیست....
ناامیدی ترسناکتر از پیری است؛در پیری،جسم ما مچاله میشود در ناامیدی،روح ما ......
آدمها مثل کتابند!از روی بعضیها باید مشق نوشت و آموخت،از روی بعضیها باید جریمه نوشت و عبرت گرفت،بعضیها رو باید نخونده کنار گذاشت،و بعضیها رو باید چندبار خوند تا معنیشون رو فهمید....
مرگ تو درست از لحظه ای آغاز میشود که در برابر آنچه مهم است سکوت میکنی...!...
در ذات سیاست نیست که بهترین افراد انتخاب شوند !زیرا همیشه ، بهترین افراد نمی خواهند بر همنوعانشان حکومت کنند...!...
ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﺩﺍﻥ ؛ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﺎ ﺻﺎﺑﻮﻥ ،ﺫﻏﺎﻝ ﺭﺍ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻨﯿﻢ ...!!!...
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بیوقت هیبت ببرد ، نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند...
غیبت هیچکس را نکن شاید از گناهش خبر داشته باشی اما از توبه اش خبر نداری......
زمزمه کتاب ها شنیده نمی شودوقتی بلندگوها در دست بی خردان است....
با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ،تا خون خلق هست ننوشد شراب را......
روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سرکرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: بهلول! برای چه این خبر کذب در شهر می پراکنی، در حالی که من زنده ام؟ بهلول گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را که دیدم یقین کردم خلیفه مرده است که ماموران این گونه ستم می کنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!...
سه حرف آخر کوروش :1 - تابوتم را پزشکان حمل کنندتا همه بدانند هیچ طبیبی نمیتواند جلو مرگ را بگیرد .2 - تمام طلاهایم را در مسیر حرکتم بریزید تا مردم بدانند مال نتوانست نجاتم دهد. 3 - دست هایم را از تابوت بیرون بگذارید تا بدانند که باید با دست خالی رفت ...و چقدر زیباست حرف زرتشت که میگوید:ای کاش آنقدر آب داشتم تا جهنم را خاموش میکردمو آنقدر آتش داشتم تا بهشت را میسوزاندمکه مردم خدا را برای خودش بپرستندنه برای بهشت و جهنم...!...
در دوران ویکتوریا زنان لباسی که می پوشیدند،زمین را جارو میکرد و پاهایشان را کاملا می پوشاند،حتی اگر انگشت پای زنی دیده میشد؛همان کافی بود که مردان را شهوانی کند و میل جنسی را در آنان بر انگیزاند.اینک زنان تقریبا نیمه برهنه می گردند و بیشتر قسمت پاهای ایشان دیده میشود ولی مردان ابدا آنگونه تحت تاثیر قرار نمی گیرند،همین نکته ثابت میکند که؛ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم،یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود....
دکتر علی شریعتی در خاطرات خود نوشته است؛به دوستی گفتم: چرا دیگر خروستان نمیخواند؟!گفت: همسایهها شاکی بودند که صبحها ما را از خواب خوش بیدار میکند، ما هم سرش را بُریدیم.آنجا بود که فهمیدم هر کس مردم را بیدار کند سرش را خواهند بُرید.در دنیایی که همه از مرغ تعریف میکنند نامی ازخروس نیست، زیرا همه بهفکر سیر شدن هستند، نه بفکر بیدار شدن...!...