جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟آخر نه تو جان جان مایی.....در دیده ناامید هر دمای دیده دل چه مینمایی....؟...
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیستشب چنین روز چنانآه چه مشکل حالیست...
دامن معشوق بگرفته به دستعاشقان ازدست آسان کی دهندرند سرمستیم ای واعظ بروعاقلان خود پندمستان کی دهند...
ای لبانت بوسه گاه بوسه امخیره چشمانم به راه بوسه ات...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
آرزوی دل بیمار منی ...صحتی عافیتی درمانی...
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است....از دهن افتاده و تلخ...اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشوددل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند...غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند..........
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی هوا فهمید که رودی بزرگ نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد....
تو نرم نرم نگاهم کنمن قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم...
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد...
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گلمنی که داده ام از دست، اختیار تراشدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبیکنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
برایت شعر می گویمکه امشب شام مهتاب استمن امشب با تو می گویمهمه ناگفته هایم رادمی با تو به سر بردنخودش آرامشی ناب است... شب بخیر...
هر سو که نظر کنم تو هستی...
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیستلا شریک لک لبیک خیالت راحت...
جان به جانان همچنان مستعجل است...
و خواب آخرین نشانی استکه هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنمشبت بخیر...
میان خواب و بیداریشبی دیدم خیال تواز آن شب واله و حیراننه در خوابم نه بیدارم...
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشقچون کودکی که در پی یک توپ پاره بود...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست ...
شدهای قاتل دلحیف ندانی که ندانی...
بغض پنهان گلویم شده ایهرشب از دوری تو می میرم...
گویند حریفان که برو یار دگر گیرمشکل همه این است که چون او دگری نیست...
صد سال ره مسجد و میخانه بگیریعمرت به هدر رفته اگر دست نگیریبشنو از پیر خرابات تو این پندهر دست که دادی به همان دست بگیری...
تمام دارایی من دلی ستکه احرام بسته وقصد طواف نگاه تو را کرده...
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرتتشنه بمیرم چه؟حلال است ؟...
چشمم ز غمت نمیبرد خواب...
آغوش تو آرام ترین جای زمین است...
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟به شب تیره خاموشمبخدا مُردم از این حسرتکه چرا نیست در آغوشم...
دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل دل شکست و تیره روزی شد نصیب دل ،دلا...
رَفت آن تازه گُل و ماند به دل خار غمشگُل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟...
گفته بودی که به فریاد تو روزی برسمکی به فریاد رسی ایهمه فریاد از تو...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را...
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده اینشتر غم را فرو در استخوانم کرده ای...
دیشب آرامکنار گوشم زمزمه کرددوستت دارمنه تا آسمان هفتم که عیسی رفتنه تا آسمان نهم که محمدمن تا خود خداپرواز کردم...
بی تو تاریک نشستمتو چراغ که شدی ؟!...
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟آتش بوَد فراقت...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منمکه تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم...
در اندک منتویی فراوان...
از همه سو به تو محدودم...
ناگهان آمد و زد آمد و کشت آمد و برد او فقط آمده بود از دل ما رد بشود...
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیستگوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست...
اندرون با تو چنان انس گرفتست مراکه ملالم ز همه خلق جهان می آید...