سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
با من مدارا کن!بعدها...دلت برایم تنگ خواهد شد......
سید علی صالحی:همه مافقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایمکه جهان را،بی جهت، یک جور عجیب جدی گرفته ایم......
اشتباه می کنند بعضی هاکه اشتباه نمی کنند!باید راه افتاد،مثل رودها که بعضی به دریا می رسندبعضی هم به دریا نمی رسند.رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!...
با من مدارا کنبعدها دلت برایم تنگ خواهد شد...
با چشم هایت حرف دارممی خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویماز بهاراز بغض های نبودنتاز نامه های چشمانمکه همیشه بی جواب ماندباور نمی کنی؟!تمام این روزهابا لبخندت آفتابی بودامادلتنگی آغوشترهایم نمی کندبه راستیعشق بزرگترین آرامش جهان است....
سال به سالهر سالصحبت از نفت و چراغ و سپیده دم استصحبت از سفره گشودنِ صبح استصحبت از علاقه عجیبی به اسمِ عدالت است،اما پرده ها تاریکپدرها خستهسفره ها خالی.......
دیگر کسیبه رازِ کنار زدنِ پرده هاپی نخواهد بُرد.ماهپشتِ ابر،مندر تخیلِ تو،تنها...تنها...تنها!دیر شده استدیگر هیچ غریقِ بی راهیدلیل درستیبرای دفاع از دریا نخواهد داشت.کلمات...به زانو درآمده اندشاعران... بُریده وُمن... بی معلوم!سرانجام آیاهمهٔ مابه جِرزِ چاره ناپذیرِ جهنمپناه خواهیم بُرد...!؟...
مسئول نهایی آرامش جهان...آغوش عجیبِ حضرتی...به نام زن است!...
تمام خنده هایم را نذر ڪرده امتا تو همان باشیڪہ یڪے از روزهاے خداعطر دستهایت،دلتنگے ام را به باد مے سپارد...️️️...
مثل تن خسته ای که خواب می خواهدآنقدر خسته است، جانمکه مرگ می خواهم.......
فردا را به فال نیک خواهم گرفتدارد همین لحظهیک فوج کبوتر سپیداز فرازِ کوچه ی ما می گذردباد بوی نام های کسان من می دهدیادت می آید رفته بودیخبر از آرامش آسمان بیاوری؟! ...
رفتن هم حرف عجیبی استشبیه اشتباه آمدنگفت بر می گردمو رفتو همه پل های پشت سرش را ویران کردهمه می دانستند دیگر باز نمی گردداما بازگشتبی هیچ پلی در راهاو مسیر مخفی یادها را می دانست ....
تا امروزصد و سه روز وُچند ساعتِ ستمگر استدارم زیرِ دندانِ این دیوارهاجویده می شوم،با این حالدر برابرِ تکرار و کسالتِ این روزهاتسلیم...غیرِ ممکن است!با امروزصد و سه روز وُچند ساعتِ ستمگر استصدایِ خُرد شدنِ استخوان های خود رااز درونِ همین دیوارها می شنوم،با این حالمن حالِ تو را خواهم گرفتویروسِ ولگردِ کوچه ها!برو...!حوصله ات را ندارم بلند شوم برومگوشی را بردارم بپرسمپیادهٔ این شبِ ناپیدا کیست.من تو را م...
باران می آمدمردمان در خوابِ خانهاز آبِ رفته به جوی ... سخن می گفتند،همهمه ی یک عده آدمی در کوچه نمی گذاشتلالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ... اصلا بگذار این ترانههمین حوالیِ بوسه تمام شود!من خسته اممی خواهم به عطرِ تشنه ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،کاری اگر نداری ... برو!ورنه نزدیکتر بیامی خواهم ببوسمت.به خدا من خسته امخیلی دلم می خواهد از اینجابه جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم،آیا تو قول می دهیدوباره من از شو...
زندگیشوخی کوتاه یک عصر پاییزی ست ......
دلتنگ تو امپشت پرچین اردیبهشتمنتظرت می مانم ......
من چاره ای جز به یاد آوردنِ نامِ تو ندارم،دیگر لازم نیست از تاریکی بترسم،اسمِ کاملِ توکلماتِ مرا از نی زارهای تشنه عبور خواهد داد.جای تردیدی نیستاین خستگی های خانگی ستتمام خواهند شد....
- پس کی وقتِ رفتن فراخواهد رسید؟من خسته امخسته از آینه، از آدمی، از آسمان!...
...گوش بگیر!او که امید را از تو می گیردهمه چیز را از تو گرفته است....
خدایا از آن پرنده ی کوچک سبز اگر خبر داریبهار امسال را پر از سلام و ترانه کن....
حالم خوب استهنوز خواب می بینمابری می آیدو مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می کند.تابستان که بیایدنمی دانم چندساله می شوماما صدای غریبیمرتب می گویَدَم: - پس تو کی خواهی مُرد!؟ ری را ...! به کوری چشمِ کلاغعقاب ها هرگز نمی میرند!مهم نیستتو که آن بیدِ بالِ حوض رابه خاطر داری ...! همین امروز غروببرایش دو شعر تازه از "نیما" خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گیسوانم را مثلِ ری را بباف!...
تمامِ ترس من این استیک شب بخوابم وصبحرخسارِ تو را به یاد نیاورم.تا می توانم تماشا خواهم کردهر چیزی را تماشا خواهم کرد.چشم هایمرو به شب می روند.ترسم بیهوده نیستمن می ترسماز احتمالِ ندیدن تو می ترسم......
تا الانچهل و چند هزارهٔ هول آور استکسی نمی داندمن در انفرادیِ این دیوارهاچه می کنم،زنده ام، مرده ام، بریده ام،یا باز مثل همیشههمان آرامِ آهستهٔ دریا وخاموشِ بی دلیلِ بارانم.عجیب تر اینکهچرا هیچ فرقی میانِ جمعهبا سه شنبهٔ پس فردا نیست؟!سه شنبه که پس فردا نیست!الان چهل و چند هزارهٔ هول آور استدر به روی خود بسته ام،خسته ام.دلمبرای دست دادن با نزدیک ترین همسایهتنگ است،دلم برای دیدنِ ناگهانی یک دوست،رو بوسی ت...
قمری های بی خیال هم فهمیده اندفروردین است ،اما آشیانه ها را باد خواهد برد.خیالی نیست!بنفشه های کوهی هم فهمیده اندفروردین است،اما آفتاب تنبل ِ دامنه را باد خواهد برد.خیالی نیست!... همه اینها درستاما بهار ِ سفر کرده ی ما کی بر می گردد؟واقعاً خیالی نیست!؟...
من روز نخست فروردین فرمان یافته امشناسنامه ام صادره از اقلیم سپیده دم است،محل تولدم حلول ترانه در توفان هاست.از مادر به ماه می رسماز پدر به پروانه های پاییزی.من از این جهان چاره ناپذیرهیچ بهره ای نبرده ام جز کلمات روشنیکه عشق را دوست می دارندکه آدمی را دوست می دارندکه دوست می دارند را دوست می دارند.حالا اگر ممکن استمرا به عنوان پرستار ماه و پروانهقبولم کنید....معرف یک لاقبای من...
زنپیاده،نومید، بیپناهگاهی یادش میروددارد با خودش بلند حرف میزند.چند نانِ لواشدو سه گوجهٔ تَهماندهکمی پیاز و یکی دو سیبِ کبود،با چادر کهنهاش به دندان،خاکروبِ کوچهٔ پیکشان.آبرو دارد، پیادهآبرو دارد، نومیدآبرو دارد، بیپناه... من اسمِ کوچکِ مارکس را به یاد نمیآورممن هرگز یک صفحه از لنین نخواندهاماما نمیدانم چرا چپ به دنیا آمدهام!الان سه ماهِ کامل استبازنشستگیِ مرا واریز نکردهاند،منتظرم بچههای کارگاهِ...
نگاهش کنیدگریلای گیسو بار منگره از قطار گلوله گشاده است.نیمی ماه و نیمی مادرگهواره بان باران و گل سرخ است هنوزاین خط شیر کواین هم نشان شوانمنقباله ی کردستان را در مجضر انار و کبوتر و زیتونامضا کرده ام!...
* بهار به بهار/ در معبر اردیبهشت/ سراغت را از بنفشههای وحشی گرفتم/ و میان شکوفههای نارنج/ در جستجویت بودم/ در پاییز یافتمت/ تنها شکوفه ی جهان/ که در پاییز روییدی...
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم...
تو یادت نیستولی من خوب به یاد دارمبرای داشتنتدلی را به دریا زدمکه از آب می ترسید...
امّا دیدی...آرام آرام دلمان به بی کسیصدایمان به سکوت وچشم هایمان به تاریکی عادت کرد......
من فقط یک سوال دارمشادمانی آدمی را کجا و نان مردم را کی ربوده اند؟...
آیا میان آن همه اتفاق من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟...
ولی هر صبح می تواند اینگونه آغاز نشودهر صبح می تواند تداوم نبودن هایت نباشدفقط کافیست بخواهیفقط کافیست بخواهمبعد از اینما بهشتی ترین صبحمان را تجربه خواهیم کرد...
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی هوا فهمید که رودی بزرگ نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد....
چه بوی خوشی میدهد این جامهٔ قدیمیاین پیراهن بنفشاین همه پروانهٔ قشنگ در قابِ نامهها،این چند حَبهٔ قند در کُنج روسریقابِ عکسی کهنهبر رَف گِلاندودِ بیآینه،و جستجوی خط و خبری خاموشدر ورقپارههای بینشانکه گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است...
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن خیس و خسته به خانه بیانمی خواهم شاعر باشی ، باران باش همین برای هفت پشت روییدن گل کافیست چه سرخ چه سبز چه غنچه .......
نباید کسی بفهمد !دل و دست این خستهی خراب ،از خوابِ زندگی میلرزد باید تظاهر کنم حالم خوب است راحتام ، راضیام ، رها راهی نیست …!...
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی...
فاصله تنها یک حرف ساده بوداز قول منبه باران بی امان بگو :دل اگر دل باشد ،آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد...
بگو کجا رفته ای که بعد از تو. دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور سخن نگفت...
به تو فکر می کنم!مثل خدا به کافر خویش......
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ ......
برای یک قدمزدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته،برای یک خلوتِ دلخاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ...برای همسفر همیشهی عشق ...باران!باری ای عشق، اکنون و اینجا، هوای همیشهات را نمیخواهمنشانی خانهات کجاست؟!...
من یکی را می شناسم صبح ها لیبرال است ظهرها چپ می زندو غروب که از کوچه ایی تاریک می گذرد زیر لب آهسته می گوید: بسم الله...
و توهر جا و هر کجای جهان که باشیباز به رویاهای من بازخواهی گشتتو مرا ربوده، مرا کشتهمرا به خاکستر خواب ها نشانده ایهم از این روست که هر شبتا سپیده دم بیدارمعشق همین است در سرزمین منمن کشنده ی خواب های خویش را دوست می دارم......
تمام خندههایم را نذر کردهام تا ... تو همان باشی کہ صبحِ یکی از روزهای خدا عطر دستهایت دلتنگیام را بہ باد میسپارد......
امّا خاطرت باشد!همیشه،این تویی که میرَوی،همیشه،این منم که، میمانم...!...