پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تورا جانم صدا کردم، ولیکن برتر ازجانی...
زیرِ این نم نمِ باران غم انگیز بیازادهٔ مِهر، پیام آورِ پاییز بیاماهِ من، پرده نشین بودنِ تو تا چه زمان؟طاقتِ برکهٔ جانم شده سرریز، بیاقهرِچشمان تو ازمن، به چه جرم و سببی!ای به قربان تو و قهرِ تو، برخیز بیاانتظارِ تو مگر چیست بجزعشق، ازعشق!دارم از عشقِ تو قلبی، پُر و لبریز، بیاچشم گلها همه خشکیده به راهِ سفرتمثلِ من خیره به در؛ آینه هم نیز، بیاجرعه ای مانده که خالی بشود کاسهٔ عمرپیش از آنی که زِ تن، جان برود تیز ب...
غالبا در هر تصادف میرود چیزی ز دستلحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل برفت...
مثلِ هر صبح..تو خورشیدی و من مشتری ات؛در مدارِ تو و چشمت،همه دنیاست؛سلام......
زندگے دفترشعرے ست پر از شادے و غمشعر من بی توبه آن ، قسمت شادش نرسید...
به شوقِ بودن تو،نبضِ دل تپیدنی است...
ڪاش فرداخبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشتہ ی من...
ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﺩﻭﺳﺘﺖ دﺍﺭﻡﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ :ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪَت...!؟...
آمدم یاد تو از دل به برونی فِکنم،دل برون گشت؛ ولی یاد تو با ماست هنوز!...
آنکه یاری از کنارش رفته می داند که منپشتِ هر بیتی، چه میزان خون زِچشمم می رود...
همچنان با یاد عشقت می تپد درسینه دلمهربانی های تو سدّی به راه مردن است...
از زمان رفتنت هر ثانیه یک سال شدگوئیا شوقی به چرخیدن ندارد ساعتم...
یک عُمر پریشانِ همان یک نِگهت شُداین دربه در خِیر ندیده ، دلِ رسوا......
عیدِما تنها همان یک لحظه دیدارتو بودمابقیِ عُمرمان درجستجویِ دل گُذشت...
آنڪه یاری از ڪنارش رفته میداند ڪه منپشتِ هر بیتی چه میزان خون زِ چشمم میرود .....
️به خورشید و بر آفتابت سلام به چشم لبالب شرابت سلامبه صبحی که با خنده ات خیرشدبه لبخند شیرین ونابت سلام ️...
به حدی دوستت دارم،که می دانم خدا روزیسؤالش از تو این باشد؛ چه کردی او پرستیدت؟...
کاش فردا خبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشته ی من.....
وزن چندانی ندارد اشک اما همرهشمیرود انگار یک حجم وسیعی از دلم...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
من ندانم ز نگاه توچه خواندم امادانم این چشمهمان قاتل دلخواه من است...
کاش فردا خبر مرگ مرا برسانند به توهم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من...