پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی...
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان استگفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان استگفتم که از که پرسم جانا نشان کویتگفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان استگفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانیگفتا که در ره ما غم نیز شادمان استگفتم که سوخت جانم از آتش نهانمگفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان استگفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستیگفتم نفس همین است گفتا سخن همان استگفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ماگفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان ...
دلم بس نیست ماوای تو باشد بیا تا دیده هم جای تو باشدخوشا چشم نکوبختی که دروی جمال عالم آرای تو باشد...
دل و دین و عقل و هوشم، همه را بر آب دادی......
در عشق دوست چون قدمم استوار شدسر در رهش بباد دهم هر چه باد باد ️️️...
چو تو در برم نباشی عبثم، ثمر ندارم...
بر رخم بسته تا به کی درِ وصل،اِفتَتِح یا مُفَّتِحَ الاَبواب.....
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف.....
دلم پیوسته با مهرش قرین است... ️️️...
دل چو بستم به خدا ؛ حَسبی الله و کَفىٰ ......
ما چشم ِ وفا از تو نداریم، جفا کن .....
آب حیات هست نهان در دهان یار......
نبود این تنگنا جای خوشیدر غم فرو رفتم... ...
ما خستگان نازک دلیم،این شیشه را سنگی بَس است......
کافر عشقم ، اگرغیر تو کس باشد مرا ......
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا...
در درون جان تست ، از خویشتن جو یار خویش ......
شربت لعل لبت بود شفای دل مابه عَبَث ما ز پیِ نسخه ی عطار شدیم......
یک دوست به زیرِ آسمان نیست......
زِ بس گشتم خیالِ تو، تو گشتم پای تا سر من ......
دَر دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت...
همه را شراب دادیو مرا سراب دادی ... ...
به عشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم... ...
چه شود دلِ حزینِ مرا ز دلِ خودت خبری کنی......
همه کس نصیبِ خود رابَرَد از زکاتِ حُسنَتبه منِ فقیر و مسکینغمِ بیحساب دادی...
همه سر خوش از وصالت/ من و حسرت خیالتهمه را شراب دادی و مرا سراب دادی...
ز تو کی توان جداییچو تو هست و بود مایی...
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدندبنظر زلف دلاویز بتان شانه زدندهرکه مجنون توشد ازهمه قیدی وارستعاقلان راه نبردند به افسانه زدند......
دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل دل شکست و تیره روزی شد نصیب دل ،دلا...
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادیز کدام باده ساقی به من خراب دادی ؟...
شربتِ لعلِ لبَت بود شفایِ دل ما بہ عبث ما ز پیِ نسخه ی عطار شدیم...