دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب...
ما را.. به غم عشق، همان عشق علاج است...
کمان کشیده ام امّا خودم نشانه ی خویش...
هر کسی ویرانه ی خود را عمارت می کند ما به تعمیر دلِ بی پا و سر ، ویران شدیم!
با خیال رفتگان هم قانعم از بی کسی..
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار...
تویی که غیر دلم... هیچ جا مقام تو نیست.
گَهی بر سر، گَهی بر دل، گَهی بر دیده جا دارد...️
دارم به دل از هستیِ موهوم غباری ای سیل بیا خانه ی آباد من این است
منی به جلوه رساندم که در تویی گم شد...
جز ما کسی به بی کسی ما نمی رسد
به خود نساخته ام آن قدَر که با تو بجوشم
به هر محفل که ره بُردم چو شمعم سوخت تنهایی
مژگان به کارخانه حیرت گشوده ایم در دستِ ما کلیدِ درِ باز داده اند
گلها به خنده، هرزه گریبان دریده اند من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام
دلِ آشفته ی ما را سرِ مویی دریاب ...
عقل اگر دربارگاه عشق می لافد چه باک بر در سلطان سر چندین گدا خواهد شکست
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد...
لعنت به وضعِ دور ز دلدار زیستن...
با ما چه می کند دلِ از ما جدای ما...
تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما
گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی بی تاب توأم ، محو توأم ، خانه خرابم
قدردان خود نی ام ازبس که با خود بوده ام