متن
add_circle_outline
search
menu
صفحه نخست
متن زیبا
بیو
پیامک
متن آهنگ
درباره
پشتیبانی
اپلیکیشن
ثبت نام
افزودن متن
کاربران فعال
جستجو
جستجو
×
متن
متن آهنگ
متن ادبی
زیبا متن : مرجع متن های زیبا
جملات ادبی
جمله ادبی
صنما چه ماهرانه دل ببردی از ما
آنقَدَر محو تو هستم که ندانم چه شود در دنیا...
متن طاهره عباسی نژاد
ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد
عشق
کلمه ای آشنا و در عین حال ناشناخته
مفهومی به قدمت تاریخ؛ اما تازه
واژه ای سرشار از گرما و صمیمیت؛ هرچند سرد و بی جان
و رقیبی در خور برای عقل که دل را مقر فرمانروایی خود کرده و ازجا فرمان های خودخواهانه اش را بر کل تن دیکته میکند...
متن ادبی
ارسال شده توسط
Mohamad_zfd
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از
عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ......
متن دلنوشته
ارسال شده توسط
امید خدیجه
خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...
خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ......
متن دلنوشته
ارسال شده توسط
امید خدیجه
مهم نیست آن بیرون چه خبر است
دشمن یادوست
مهربان یانامهربان
من به گشوده شدن تمام گره ها ایمان دارم
چون کارم رابه خدا می سپارم...
متن دلنوشته
ارسال شده توسط
امید خدیجه
چشم هایم طبیعت را می جویند
و به هر سمتی که نگاه می کنم
زیبایی بیداد می کند.
از درختان سرو سر به فلک کشیده
تا چمن های سرسبز که آفتاب
پوستشان را زرد کرده
یا از گل های گلزار که با
رنگ و عطرشان عاشق را
مست می کنند.
یا درختان بید مجنون که
دست هایشان به زیر آمده
و
در برابر عظمتت تعظیم می کنند.
گویا این عظمت و زیبایی
پایان ندارد و
چشم های عاشق را
سیراب نمی کند....
متن ادبی
ارسال شده توسط
SEYYEDSALEH
من
نیست ترین
هست جهانم......
متن آریا ابراهیمی
ارسال شده توسط
آریا ابراهیمی
چه تلخ است شرمساری کبیر از جفای صغیر...
چه سخت است رجعت حرف اُلفت از شهوت کُلفت...
آه که چه بد غلامانی بودیم که حرف خالق را به شهوتی زود گذر برگرداندیم و با پاره ای از روحش با تمام وجود گناه کردیم و هر چه گذشت از شرافت دورتر و بی شرف تر شدیم.انگار نه انگار که او با امید وجود روحش در ما بی لیاقتان ما را اشرف مخلوقاتش خواند.
به نام خودش قسم که شرف حیوان از انسان بیشتر است
شرف آن شیری که تا گرسنه نباشد نمیدرد
به صد شرف انسانی که از دل سیری م...
متن ادبی
ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
متن شعر
با من کنار بیا
همچون ماه
با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم
از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد
من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بز...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیده
بر دل نزدی عشق تو راه از دیده
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده
آه از دل و صد هزار آه از دیده...
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم
نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
متن شعر
هرکسی یک دلبر جانانه دارد
من تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
تو با همه چیز من آمیخته ای...
متن شعر
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا...
کتاب کهنه تاریخ را
نخوانده ببند
دلم گرفت
از این گردش و
از این تکرار
...
متن شعر
چه دانستم که این سودا
مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد
دو چشمم را کند جیحون ......
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته ، دردی گریهآلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم ......
بهشت را دوبار دیدم
یک بار در چشمانت
یک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد
مگر مرگ من
زندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارم
تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تا به کی باشی و من
پی به حضورت نبرم ؟
آرزوی منی
ای کاش به گورت نبرم...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
به شرط
آبرو یا جان،
قمار عشق کن با ما
که ما جز باختن،
چیزی
نمی خواهیم ازین بازی!...
خُدا میداند
شِعر برایم
مُعجزه ی اَست که نامِ تو را فریاد میزنم !
اِجابت شو مَن به تو ایمان دارم...!...
آه......
که در
فراق او
هر قدمی است
آتشی ............
غم در دل تنگ من
از آن است که نیست
یک دوست که
با او غم دل بتوان گفت ....!...
لب تر نکن اینقدر
که زجرم بدهی باز
یک مرتبه محکم
بغلم کن که بمیرم...
دلم در دست او گیر است،
خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر است و دلگیرم...
خوشا سکوت؛
فنجان قهوه،
میز.
خوشا نشستن
چون مرغ دریایی
به تنهایی
که بر چوبکی بال می گشاید...
عشق یعنی می توان پروانه بود
یک نگاه ساده را دیوانه بود
عشق یعنی یک سبد یاس سپید
نسترن هایی که دستان تو چید
عشق یعنی باور رنگین کمان
پرگرفتن در میان آسمان
عشق یعنی ما شدن یعنی خروج
قله این زندگی یعنی عروج
عشق یعنی عالمی حرف و سکوت
یک دل بشکسته هنگام قنوت
عشق یعنی یک قدم آنسوی من
روحی اندر کالبدهای دو تن
عشق یعنی عهد بستن با خدا
تا نگردیم از کنار هم جدا
عشق یعنی مثل شمعی سوختن
چشم بر پروانه خود دوختن
عشق یعنی سادگی یعنی صفا
مخلص و ...
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست...
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ...
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار...
بوی زلف او
حواسم را
پریشان کرد
و رفت...........
کدام خانه ؟
کدام آشیانه ؟
صد افسوس
بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
دوستت دارم
همان قدر
که نمیگویم !
همان قدر
که نمیدانی !
همان قدر
که نمی آیی...
بر رهگذر بلا نهادم دل را
خاص از پی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز
شکرانهٔ آن به باد دادم دل را...
دل زان بت پیمان گسلم میسوزد
برق غم او متصلم میسوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب
یاران چه کنم، وای دلم میسوزد...
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشد...
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است
که زندگی را
از یاد زمین برده...
من تو را والاتر از تن
برتر از من دوست دارم...
عاشق
غم اسباب
چرا داشته باشد
دارد همه چیز
آن که تو را
داشته باشد...!
صائب تبریزی...
بیا
که میرود این شهر
رو به ویرانی
بیا
که صاف شود
این هوای بارانی...
ای که
نزدیکتر
از جانی و پنهان ز نگه...
هجر تو
خوشترم آید ز وصال دگران.......
ادامه