یکشنبه , ۹ مهر ۱۴۰۲
اینجا با منی ،اینجا می گریدآنجا با منی ، آنجا می گریدهر آنجا بامنی ،هر آنجا می گریداینجا در انزوای تاریک توابر در آسمان ستاره در ماه شب در شب می گرید بگو ای دوست بگو کیستی ...؟!که در منزلگه من درد و فغان ز تو می گرید دیگر جوان نیستم معشوق و عشاق هم نیستم پیر و ناتوان هم نیستم به راستی من کیستم که تو با منی ،من می گرید ای نا آشنا ،ای گل به گونه انداختهای که صدای تو طنین زمزمه های فردای من است اما من تو را نمی ...
هنوز مشخص نشده که سوختن ستمگر در دوزخ آن دنیا،چه سودی برای مردم ستمدیده ی این دنیا دارد!...
در این دنیا؛هستند کسانی که آنقدر گرسنه اندکه در نظرشان ، خدا تصویری جز یک قرص نان نیست......
معلم جغرافیا هرچه که می خواهد ؛بگذار بگویدکره خاکی تنها دو دریا دارد و بسآن هم دو چشمان تو......
بزرگترین لطفی که در زندگی میکنی این باشد لطفی که در زندگی میکنی را فراموش کنی🌱عزیزحسینی☘️...
پرویز فکر اینکه خوشبختی را می خواهند با یک آینه وشمعدان ویک انگشتر که هیچگاه در زندگی به درد من نخواهد خورد و من مجبورم فقط به منظور زینت و تجمل از آنها استفاده کنم،معاوضه کنند. خیلی رنجم می دهد.برشی از نامه ی فروغ فرخزاد به پرویز شاپور...
گفتی که: چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!اندوه٬ که خورشید شدی٬تنگ غروب !افسوس که مهتاب شدی٬وقت سحر! ...
هر آن چیزی که ذهن بتواند آن را درک کند قابل دستیابی است- دبلیو کلمنت استون...
هیچ چیز به تجربه شما در نمی آید مگر اینکه شما آن را از طریق افکار خود بسوی خود دعوت کرده باشید...
وقتی دعا و نیایش میکنید باور داشته باشید که هرآن چیزی که دوست دارید را دریافت میکنید وبه زودی در آینده به آن می رسید...
دروغ اغلب تنها نشان دهنده ی این ترس است که مبادا حقیقت خُردت کند.دروغ انعکاس حقارت ماست....
خاطرات ، چه شیرین و چه تلخهمیشه منبع عذاب هستند.-داستایفسکی -بیچارگان...
برای ما کاملاً طبیعی است که نسبت به هر عقیده ی جدیدی که پیشاپیش حکمی قطعی درباره ی موضوع آن در اختیارمان گذاشته اند تلقی دفاعی و سلبی داشته باشیم. چون چنین عقیده ای به دستگاه انحصاری معتقدات ما تجاوز می کند، و آرامش و سکون ناشی از آن را به هم می ریزد، و از ما انتظار دارد تلاش های جدیدی صورت دهیم، و اعلام می کند همه ی تلاشی های قبلی ما بیهوده بوده اند. بنابراین حقیقتی که ما را از اشتباهات بر می گرداند شبیه داروست چون تلخ و نامطبوع است و تأثیرش ب...
آدمی سرانجام عاشق هوس خویش است ، نه آنچه هوس کرده است. فردریش نیچه فراسوی نیک و بد قطعه 175...
برای انسانی که نمی خواهد جزو توده باشد، کافی است خودش را دست کم نگیرد و در عوض وجدان پاک خود را دنبال کند که به او نهیب می زند: خودت باش! همه ی آنچه که اکنون می کنی، می اندیشی، می طلبی، از آنِ خودت نیست......
من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن، چه بگویم که شکستی دل ما رافروغ فرخزاد...
گوش ڪن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی ڪه زبان من و توست ...!...
اگرمیخواهی رنگین کمان راببینی بایدیادبگیری که باران رادوست داشته باشی...
من هیچ گناهی را بزرگتر از این نمی شناسم که بی گناهان را به نام خدا زیر فشار قرار دهند....
خیلی ها زندگیشان بی معناست!به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است، انگار در خواب و بیداری هستند، به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند...برای این که به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد... شنبه ها با موری...
بزرگترین تهدید، خطر از دست دادن خود است، که به قدری بی سر و صدا رخ می دهد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است....
زیستن به معنای مراقبت، به ویژه تلاش برای ساده کردن امور و هموار ساختن راه گریز خویشتن است....
پدرم همیشه می گفت: به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باش.اما من با این مردمبه مرگ قبل از زندگی اعتقاد پیدا کردمو هر روز میمیرمبی آنکه زندگی کرده باشم....
برای من او در عین حال یک زن بود یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورت های آدم های دیگر را برایم می آورد..بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد.. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشم های بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش..در چشم های سیاهش شب و ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سی...
انتهای شب تمام نگرانیت را به خدا بسپار وآسوده بخواب که خدا تمام شب بیدار است......
مرا که متولد کرد؟مادرم...زنهای همسایه..خدای احد و واحد..نه نمی دانم مرا که متولد کرد!تنها وقتی به دنیا آمدم که چشمهای سیاه تو راگیسوان پریشان توراو لبهای خندانت رادیدممن را تو به دنیا آوردی...
به صبر اعتماد کن...عدم قطعیت را با آغوش باز پذیرا باش.. از زیبایی انتظار لذت ببر...وقتی هیچ چیز قطعی نیست، پس همه چیز ممکن است......
اگر خواستی سرزمینت را آزاد کنی ده گلوله در تفنگت بگذار، که نُه گلوله برای خائنین و آدم فروشان و تنها یک گلوله برای دشمنت کافیست....
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشدمظلومیت خاصی داردباز گذاشتن در قفسش توهینی است به اودر قفس را ببندتا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،نه پر و بال ریخته اش......
۴ ساله که بودمفکر میکردم پدرم هر کاری رو میتونه انجام بده.۵ ساله که بودمفکر میکردم مادرم خیلی چیزها رو میدونه.۶ ساله که بودمفکر میکردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.۸ ساله که شدمگفتم مادرم همه چیز رو هم نمیدونه.۱۴ ساله که شدمبا خودم گفتم اون موقعها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.۱۵ ساله که شدمگفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمیدونه…۱۶ ساله که بودمگفتم زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیر...
عجب مردمی داریم!نه دردت را میفهمند و نه حرفت رابا این حال باب دلشان در موردت قضاوت میکنند....
خانه ی دل را تکاندمخانه ی دل را تکاند...من به دور انداختم بدخواه او را...او........ مرا...
کسانی که به تفسیر و تشریح یک اثر هنری میپردازند، اغلب آهنگر بلخ را با مسگر شوشتر اشتباه میگیرند....
زندگی چیز مصیبت باری است. بر آن شده ام تا زندگی خود را فقط صرف اندیشیدن به آن کنم....
من دوستارِ دلیرانام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!وچه بسا در خویشتنداری و بگذاشتن و بگذشتن دلیریِ بیشتری هست: از این راه میتوان خود را برای دشمنی ارزنده تر نگاه داشت!...دوستان، شما میباید خود را برای دشمنانی ارزندهتر نگاه دارید. از این رو میباید بسیاری را بگذارید و از کنارشان بگذرید.به ویژه از کنار بسی فرومایگان که در گوشِتان دربارهیِ ملت و ملتها هیاهو میکنند.چشمانِتان را از باد و مباد ایشان پاک نگاه دارید! آ...
برف هم دلیلِ عاشقانه ای ستبرای سفر به آغوشت ؛ عشق راهش را پیدا میکند ،،،...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﺍﻣﺎ !ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ........
هر روز را با نام خدای مهربان آغاز کنیم تا دقایق عمرمان منور به نگاه او شود...
الاغ گفت :رنگ علف قرمز است!گرگ گفت :نه سبز است!باهم رفتند پیش سلطان جنگل( شیر )و ماجرای اختلاف را گفتندشیر گفت: گرگ را زندانی کنید...گرگ گفت :ای سلطان، مگر علف سبز نیستشیر گفت: سبز استولی دلیل زندانی کردن توبحث کردنت با الاغاست......
پنج حقیقت تلخ زندگی که باید بپذیریم :️هیچ چیزی در دنیا جز مادر واقعی نیست.کسی که پول ندارد دوستی هم ندارد️مردم باطن خوب را دوست ندارند ظاهر خوب را دوست دارند️مردم به پول احترام می گذارند نه به شخصیت️از شخصی که بیشترین عشق و علاقه رو بهش داری بیشترین آسیب رو هم از اون خواهی خورد...
گوته می گوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند، اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند،اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد،اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند،اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد،اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست،اما، اگر عزت نفس نداری، هیچ نداری!...
وقتی اسب های توانااجازه ورود به میدان مسابقه را نداشته باشندهر الاغی میتواند،به خط پایان برسد!...
دو برادر بودند که یکی از آنها معتاد و دیگری مردی متشخص و موفق بود. برای همه معما بود که چرا این دو برادر که هر دو در یک خانواده و با یک شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسیدند. پاسخ داد: علت اصلی شکست من، پدرم بوده است. او هم یک معتاد بود. خانواده اش را کتک می زد و زندگی بدی داشت. چه توقعی از من دارید؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دلیل موفقیتش را پرسیدند. در کمال ناباوری او گفت: علت موفقیت من پدرم است...
خوابم میاد، ولی نمیرم سمت تخت خواب!اون لعنتی یه تله ست...توش از خواب خبری نیست...فقط فکر و خیال که انتظار ادمو میکشه...
اینبار که به قبرستان های شهر رفتید ...روی یکی از آنها بایستید...فاصله شما تا آنها به نیم متر هم نمیرسد...فرق شما و آنها تنها در نیم متر فاصله است ...به فاصله ها فکر کنید ، به کارهایتان ، به نیم متر ها ... زندگی را به کام هم تلخ نکنید ...شاید دقایق دیگر فاصله شما با آدمها تنها نیم متر شود ......
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریردر صدف بنگر که او را سینهٔ پُرگوهر است...
مورچه ای دانه ی درشتی برداشته بود و دربیابان می رفتازاوپرسیدندکجامی روی؟گفت:می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگرزندگی می کند ببرم.گفتند:واقعأکه مسخره ای!تواگرهزارسال هم عمر کنی نمیتوانی این همه راه را پشت سربگذاری و از کوهستان ه ابگذری تا به او برسی...مورچه گفت:مهم نیست،همین که من در این مسیر باشم،او خودش می فهمد که دوستش دارم..دوستی کلام زیبایی ست که هر کس درکش کرد،ترکش نکرد....
دردا کٖه درد عشق تو از گفتگو گذشت وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت هرکس نشان من ز تو پرسد همین بگوی دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت...