متن عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه
ּ ֶָᶠᵃᵗⁱ:
•تاکە هیوای من لەم ڕۆژگارە رەشانە تۆیی•
به معنی تنها امید من تو این روزای تاریک تویی
ریشه : کوردی
تا قبل از تو،
عشق فقط یه واژه بود؛
یه قصهی خیالی،
که تهش همیشه درد داشت…
میخندیدم به اونایی که عاشق میشن،
که دل میسوزونن، که دل میبازن…
اما حالا،
حالمو که ببینی…
میفهمی چه بلایی سرم اومده…
میفهمی چقدر گرفتارتم،
چقدر اسیرِ نگاهت شدم،
بیهیچ راه فراری…
هیچوقت...
تو رو پیدا کردم…
نه از سرِ تصادف،
نه توی ازدحامِ آدمها…
تو، دعای بیصدای شبهام بودی
که بالاخره، خدا شنیدش.
با تو،
دنیا آرومه…
زمان، نرم میگذره…
و من؟
هر لحظه،
بیشتر از قبل
عاشقت میشم…
در میانهی انفجار و آتش،
کسی از دلهایی نمیگوید
که بیصدا سوختند…
از نگاههایی که ناتمام ماندند،
از دستهایی که به آغوش نرسیدند.
همه از زخمها میگویند،
از تیر،
از خون،
از کشتهها…
اما کسی صدای عاشقی را
در هیاهوی گلوله نمیشنود؛
انگار گناه است،
اگر در دل این همه...
دلم،
نه صدای تو را،
نه نگاهت را،
که خودِ حضورت را میخواهد…
نه در خیال،
نه در خاطره،
که همینجا،
همین حالا،
در آغوشم.
دلم،
بغلت را میخواهد…
نه برای پنهان شدن از دنیا،
که برای آرام گرفتن در جهان تو.
تا دیروز،
اگر کسی میگفت:
«عشق، بوی خاصی...
دوستی،
چون فانوس شبهای تار
چون بارانی نرم در کویر
چون نسیمی آرام بر دل خسته...
دستانت را که بگیرم
جهان آرامتر میشود
و در نگاهت،
میبینم تمام روزهای آفتابی را...
دلهای ما،
چون دو ستارهی هممسیر
چون دو برگ بر شاخهای واحد
چون دو موج بر ساحل امید...
اگر...
عشق،
رودی است که در جان جاریست
بیپروا
بیساحل
بینهایت...
چشمانت فانوس شبهای تارم
لبخندت مرهم دل بیقرارم
دستانت،
آشیانهای برای تمام زخمهایم...
تو را با دل
با آغوش
با هر قطرهی اشک
با هر واژهی شاعرانه
میخوانم...
باد اگر نامت را ببرد
گل اگر از عطرت بگوید
زمین اگر...
جادوی چشمات
چشمانت حکایت هزاران افسانهی گمشده است،
رازهایی که در انعکاس شب میلغزند و در آفتاب بیقرارند.
در نگاهت، روزنهای به بیکران گشوده میشود...
جایی که زمان از نفس میافتد،
و جهان در تپش یک لحظه محو میشود.
چشمانت بارانیاند که خاطرات را میشویند،
آتشهایی که سکوت را میسوزانند،...
تو آمدی، و جهان عطر شکوفه گرفت،
باد نامت را در گوش برگها زمزمه کرد،
و من، سایهای میان روشنی حضورت،
که هر بار در چشمانت گم میشود...
باد، راوی عاشقانههای ماست،
میان شکوفههای سیب، نامت را پچپچ میکند،
و هر صبح، خورشید را با بوسهای از خاطر تو بیدار می کند...
تو آن طلوعی که شب را به زانو درآورد،
و من، موجی که هر بار به ساحل آغوش تو بازمیگردد،
تا بار دیگر مفهوم خانه را بیاموزد...
دستانت شعر بارانیست،
که ردپای هر واژهی عاشقانه را بر پوست شب حک میکند،
تا ماه بداند، من تنها برای تو میتابم...
نامت، نسیمی است که خواب گلها را پریشان میکند،
و قلبم، پرندهای که همیشه در مسیر نگاهت اوج میگیرد...
دستهایم را به باد سپردم،
شاید روزی برسد...
که باران بوسههای مرا به گونههایت هدیه دهد،
و آسمان، در آغوشمان آرام بگیرد...
ماه، بازتاب چشمان توست در شبهای بیخوابیام،
و من، شاعری که شعرهایش را از نور تو مینویسد،
در سایهی هر خاطره، ردپای آغوش تو را میجوید...
در میان عطر شکوفههای گیلاس، نامت را زمزمه میکنم،
باد میداند راز دل مرا،
و هر بار که میوزد،
پرندهای میشوم که به سوی تو پرواز میکند...
ساناز ابراهیمی فرد
"تکرار عشق"
در باغی که باد، خاطرهی دستهای تو را میان شکوفهها پنهان میکند،
چشمهایت رودخانهایست که آسمان در آن غرق شده،
و من، سایهای میان عطر نارنج،
که هر بار نامت را از لبهای باد میشنود،
و دوباره عاشق میشود...
پشتت عشقم
عشق، پشتِ من ایستاده است؛ چون سایهای که در تابشِ خورشید از میان نمیرود، چون کوهی که در برابرِ باد خم نمیشود.
من پشتِ عشقم ایستادهام، همچون درختی که ریشههایش زمین را در آغوش گرفتهاند، همچون دریایی که موجهایش هرگز از تلاطم بازنمیمانند.
عشق، نه وعدهای است که...
عاشقت هستم
عاشقت بودن، همان رازِ ناگفتهای است که در باد جاری میشود، در سایهها میرقصد، در انعکاسِ شب چشمک میزند.
تو را دوست داشتن، نه واژهای است که بر لب جاری شود، نه عهدی که بر کاغذ بنشیند...
بلکه جریانی است که در رگهای زمان میتپد، چون رودخانهای که...
تو میدانی...
تو را دوست داشتن، حکایت نسیمیست که از دلِ دریا برمیخیزد،
بیآنکه بخواهد جز در آغوشِ موج آرام گیرد.
تو را دوست داشتن، قصهی آتشیست که در دلِ کوهستان شعله میکشد،
بیآنکه زمستانی بتواند خاموشش کند.
مثل سایهای که در امتدادِ خورشید زاده میشود،
مثل بارانی که پیش...
طعم شیرین لبهای تو را نچشیدم تا به حال.
اما میدانم مزه ی جان میدهد، لبهایت.
تمامِ شب را در کنارِ دریا،
در آن جزیره،
در آغوش تو خوابیدهام.
تو
میان لذت و خواب،
میان آتش و آب،
وحشی و شیرین بودی.
شاید دیرهنگام،
رویاهایمان در بالا یا در ژرفا بههم پیوستند؛
بالا، همچو شاخههایی جنبان بر موجۀ بادی مشترک؛
زیر، همچو ریشههای سرخ که تماس...
درونم مثل آواری فرو ریزد از آن روزی
که چشم از من بپوشانی
و روی از من بگردانی