متن عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه
★彡 اسماט בلم را پیونـב عشقماט پر نور کرב
سالروز ازבواجماט پر ستارـہ عشقم
اسمان دلم را عشق تو پر نور کرد
همسرم
ای که از یاد تو رفتم، نروی از یادم
من همان عاشق زارم که ز پا افتادم
میکِشم نعش دلم را بی رمق در پی تو
قطره اشکی شدم و از مژه ات افتادم
تنهایی سزاوار کسی که عاشق هست، نیست.
عشق اگر از چشم تو آغاز گردد.
به رسوا شدنش می ارزد.
༺ منم آט سایـہ کـہ בر هر قـבم با توست..
دلت با دستگاهِ مهربانیها، هماهنگ است
سرودِ مهر میخواند، نوای بس، روانِ تو
★彡 هربار در چشمانت غرق می شوم ،مردمک چشمانت در سیاهی شب می درخشند ..
برق نگاهت مرا می گیرد..
بـہ این باور میرسم کـہ
ـבرخشش ستارها در شب از برکت چشمان زیبای توست
تمام من به دام افتاده در چشم سیاه تو.
تو نیومدی...
تو اتفاق افتادی.
مثل خوابِ ظهرِ تابستون،
بیصدا
اما انقدر عمیق،
که تنم هنوز بوی بودنتو میده.
من نگفتم دوستت دارم...
بدنم گفت،
نگاهم گفت،
نفسهام وقتی حوالی تو کند شدن، گفتن.
تو اومدی توی من،
نه با دستهات،
با بودنت.
و حالا هر شب،
من یه تکه...
نیاز به گفتن نیست.
وقتی عشقت از چشمانم سرازیر شده.
گلِ جانخیزِ دلم هستی
نفسانگیزِ دلم هستی
ماورای تبِ رویاها
مهرِ سرریزِ دلم هستی
تو نباشی ،
جهانم ، جان ندارد،
و من ، بی جان،
« هم» به انتظارت ، نشسته ام
«هم » به دنبال جان می گردم،
برای جهانم .
فـــــکر تــــــــو...
قشنگترین گرفتاریه دل بود.
چشمم،
دچارِ تارِ عنکبوتِ غم است
آفتابِ جاری!
کاری بکن!
رگی از قلبم
که رسالتش
خونرسانی به عشق بود
خیلی گرفته است!
حرف از فرار نزن
تو
در قلب من
در محاصرهای!
بیجهت
تلاش میکنی!
قانون عشق
تغییر نمیکند
درست مثل قانون سربازی؛
حرفهایت منطقیست
اما ناشنیدنی!
و تو آمدی از گسترۀ بی مرز جهان درون
و در من روییدی و رویاندی
تمام بذر شوق و ذوق
و نوای هزاران پرندۀ عاشق پرواز را
کاش مسیریاب دلم....
مقصدش تو باشی:)
شعرهای دانشجو کامپیوتر
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...