جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
در نگاه توموج می زندهزاران دریاچشم تواقیانوس آرام آرام است......
تو چه هستی که زجان دوست ترت می دارم...
میگم که عاشقتم اگرچه تکراریه این اعتراف من و یه قلب احساسیه...
هُرمِ نفس هایتاین، منم که؛هر شب را با تو صبح می کنداِی ناآشناترین آشنایِ من و هر روز این انوارِ طلاییِ خورشید نیست که مرا از خواب بیدار می کنند، بلکه؛ هُرمِ نفسهایِ تُو ست که از هزاران فرسخ آن طرفتر بر گوشِ جانم می دمند.درود می فرستم بر آن دو چَشمِ خمار و خواب آلوده ات، با آغازِ هر روز؛که خیره گشته اند در چَشمانم؛ از دوردست ها.و درودهایی بیشتر نیز میفرستم؛ بر آن صدایِ آتشینِ خَش دارتکه تنها؛ جانِ من است که آن را می...
هرچقدر هم این سیاره خشک باشد کنار رودیدر دامنه اییبالاخره یک شاخه گل سرخ پیدا می شود برای شروع عشقکه عشق؛مادر بودن است!مثلا: دوباره گندم می کاریم در کوشاکوشی معصومانه احساس می بخشیم به رقص شاخه های سیبنان می پزیم در تنور لبخند تو موهای دخترمان را می بافیمن به پسرمان یاد می دهم چگونه مراقبت کنداز خانه در برابر احتمال ها!و سالها بعد...چه پسر و دخترها که در کوچه ی اکنون شانآینه آینه تا رود ترنم گل سرخ جاری ست ...
عطرِ گل و باران و ترانه کافیستدنیای من و تو عاشقانه کافیستلبخند بزن، رسیده فصل پاییزیک صبح قشنگ و شاعرانه کافیست بادصبا...
تو« شیطنت» کردی کودک درونم از خواب غفلتش بیدار شد چه کردی که روزگارم طعم تلخ قهوه اش هم شیرین است؟علیرضا نجاری (آرمان)...
چه کسی می دانست که خدا تنها نیست؟چه کسی می دانست که من از من سیر است ؟که درونم خالی است ،آسمان آبی نیست ،که تهی خالی نیست ؟چه کسی می دانست؟زندگی کردن من مثل یک ماهی بود می پریدم در رود رود ما جاری نیست چه کسی می دانست؟مثل یک کورِ کرِ چوب به دست زنده ام زندگی کافی نیست نفسم بند آمد شعر در گلویم چرخید مرگ را بلعیدم نفسم بند آمد چه کسی می دانست؟مرگ من کافی نیست...
گیلاس لب هایت را از کدام باغ می توان چید؟ و لیموی سینه هایت را! اصلا بگو زیبایی تو در تشبیه به کدام گلمی تواند وجه شبه باشد؟ انگار هیچ شاعری نمی داندکه زیبایی را تو آفریده ایی!هرجا که خنده بر لب ها غنچه بست هرجا که رقص چشم ها را فتح کرد هرجا که آرامش خانه ساخت هرجا که عشق در حال تداوم بودردی عطرآگین از زن دیده شد! ببین چه سادهتو روح زیستن هستیو رهبر عشق!مادرم یک بار می گفت: مردها شاعران بهتری هستند!و باز کمتر ش...
دوباره به کافه ای رفتیم،نشستی و گفتی:- من قهوه می خواهم، تو چه؟گفتم: می شود من، تو را بخواهم!شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
برایت باد را، از وزش باز می دارم وبرایت خورشید را، پایین می آورم و دریای را در حیاط می گذارم و ماه را داخل پنجره زندانی می کنم،این ها حرف های قلبمه سلمبه ی شاعرهاست!تو بمان،من برایت می میرم.شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
آهان، آهنگی بسیار زیبا هست،پسری با صدای ظریف و زیبا از ته دل و سوز جان می خواند:چونکه تو زیبایی، خدا کند هرگز نمیری!...هر روز، با این صدای گوش خراشمزیر لب این یک بیت را برایت زمزمه می کنم.شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
من، تو را...میدانی شاید عاشقانه اش این گونه باشد که بگویم؛من تو را در قلبم، در ذهنم،...نگاه داشته ام، به خاطر می آورم؛اما؛ من تو را در جزء جزء اَم بایگانی کرده اَم. در تک تکِ یاخته هایم، در گلبول هایم، حتی در گلبول هایِ سپیدم که گاهی توانِ دفاعیِ شان کم می شود.من تو را در هر تپشِ نبضِ آزاردهنده یِ میگرنم یاد می کنم.من با تو در گوشه کنارِ زخم هایِ اثنی عشرم عکس هایِ یادگاری بسیاری گرفته ام و قول می دهم که برای همیشه در آل...
شهنوازان، نازنازان، گل عذاران بنده اتدلربا دیگر مَنِ بیگانه می خواهی چڪار؟...
تا که من هستم بگو دیوانه می خواهی چکار؟تا در این دل جای داری خانه می خواهی چکار؟ما به عشقت زندگانی داده ایم عمرِ درازی از تَنِ بی جان دگر بیعانه می خواهی چکار؟هم نفس با نارفیقان، هم قدم با دشمنانای که آزارم رساندی شانه می خواهی چکار؟شمعِ جانم هر دمی سوزد برایت جان منمن که گشتم دور تو پروانه می خواهی چکار؟نوشدارو را نیاور، جامِ زهرم را بیار با دو صد زخم عیان ویرانه می خواهی چکار؟سازِ غمگینِ دلم را می نوازم هر شبییار...
چه خوب که میان اینهمه دلتنگی و دلآشوبی تو هستی که هنوز خوب می خندی...
کاشف؛نه نیوتُن بودونه گالیلهکاشف کسی است که؛عمقِ نگاهت را بکاود....
و من؛اگر شاعر بودم،بند بندِ وجودت را؛به قافیه و ردیف می کشیدمآخ که؛اگر شاعر بودم من ......
ای بهترین نگارگرِ زندگانی ام من بی تو هم کبودم و هم ، ارغوانیم در لابه لایِ هجمه یِ اندوه ، گم شدماز شب بگیر و عمقِ سکوتش، نشانی ام بهزادغدیری شاعر کاشانی...
دلی که چشمِ امیدی به این زمانه ندارد برای اشکِ شبانه ، سری به شانه نداردپرنده ای که قفس را نفس کشیده دمادم برای پر زدن ، امّید و پشتوانه ندارد بهزادغدیری شاعرکاشانی...
دلتنگ بودم...و چون برف بی صدا میباریدمزود خنده های تو را در قالب سپید قاب کردمدر دیوار نرم قلب...مینگارمت که چشم منیزنده ام به تو ، چون جان منینقش تو در من بسیار استچون نقش برف در بهارچای در تابستانشکوفه در پاییزو تعطیلات در زمستانعاری از معنی... پر از مفهومتو ناقص ترین کاملیو دشمن ترین دوستیو سرد ترین گرمیتو گنگ ترین تعریف عشق در منی داود شمسی...
و زن مادرم بود که آزادیش را برای زندگی ما داد...
نه زمینینه اسما نی ،سفر باتور چشم های تو زیباست ه و ا ی ی// _نادر نیک نژاد...
نامه عاشقانه عزیز به زیبایی یک شهر ♡■فرشته جانم ،ماه من انار سرخ و خوش رنگ من ، پرتقال زرد و خوش طعمم عطرت از شهر بیرون نمیرود و امروز تنها چند کلمه در راستای تو نوشته ام :دلم تنگ توستپرتقال من بعد تو دیگر عاشق نشدمکوچه ها هم دیگر شعری نگفتند،خاطراتت تمام در لابه لای روزها،خیالت در گرد خانه ام می گشت.و من تمام غروب ها از پشت پنجره چشم به راهت می نشینم مثل عادت همیشه چشم به راهت می نشینم با چه شعر ها که دلتنگ خواندنت ماند...
زنده بادلحظه ای که بی هیچ سخنیدیدگانم در نگاهت گره خورداین آغاز جنگی نابرابر بودمن یک نفر و تو با لشگریانبوه از موهایت تلاطم به پا کردیدر آخر بازهم بازنده ی جنگ با تو ، منمکوثرنجفی چشمه@cheshme nevis...
و چشمانت شهر آشوب شعرهایمکه سکرش در هیچ شرابی که هفت زمستان را دیده نمی گنجد. و اما دستانم را که می گیری می پرم از خواب بی حوصلگی.. قفل دستهایت جهان یک نفره را کلید هشت میلیاردی می زند. و امان از گرمای آغوشت؛ هرم مرداد است بر زمهریر روحم تو مرا بر راست سینه میفشاری ، و امید بر دانه دانه شاخه رگهای چپ سینه ام جوانه می زند.و پیوند می زند نگاه های عاشقانه ات پاییز عمرم را به بهار ..هر چه عاشقانه داری به پایم بریز. ...
میگفتی سیگار نکش !میکشیدم اما دوست داشتم...میگفتی شبا زود بخواب !دیر میخوابیدم اما دوست داشتم...میگفتی تنهایی جایی نرو !میرفتم اما دوست داشتم ...میگفتی حرف گوش کن باش !نبودم اما دوست داشتم...الان سیگار نمیکشم ،شبا زود میخوابم ،تنهایی جایی نمیرم ،حرف گوش میدم اما دوستت ندارم......
کاش می آمدی و میشدی چراغ تک به تک خانه های این پیرهن چهارخانه......
و باد اتفاقی بود که هیچ وقت لابه لای مو های تو نیفتاد معشوق چادری من.....
عطر و بوی تو را در کوچه احساس می کنمپنجره را باز می کنماز خدایم تو را تمنا می کنمشاید این احساسم تا ابد باشد...
گوش هایم، مَخلَصِ قناری هایِ عاشق؛وقتی که سینه یِ تو، نازبالشِ من است...
کلامت؛ مُعجِزی بر باورِ احساسِ یک زنشعری بخوان،مومن به غزل هایت خواهم شد...
کراش• زدن مال طهرانی هاسما تُرکا میگیم•مَن سَنینَ گُزلَرینَ حِیران اُلموشام•یعنی من حیرون چشمای تو شدمکوثرنجفی♡چشمه♡...
سراغت را از بهار گرفتم صد اردی،بهشت به پیشواز آمد...
تلخماما،تُو که فرهاد شوی؛شیرینممطمئن باش که حتما؛به دلت میشینم...
اسبِ بَد رامی ست؛دوست داشتنت!...
ببین تمام من شدی ومن در حسرت کمی بیشترغرق تو شدن عاشقانه میسرایمتلمست میکنم بی آنکه جلوه حضور باشی صدایت میکنم بی آنکه بشنوی مراآه از بوی تنت بی حضورت میپیچد به جانم ما زنها اینگونه ایم عاشق که میشویم دنیا ، دنیا رویا میبافیم در رویاهایمان خوشبخت میشویم …در رویاهایمان می رقصیم، میبوسیم دلبری میکنیم …حتی به وصال میرسیم ...ما زنها از کودکیمان در رویاهایمان لباس عروس میپوشیم…گل و تاژ و تور داریم …حتی کودکان نازاییده اما...
میخواهم باتو باشم.فرقی نمی کند چند سال طول می کشد...چند ساعت باید دوری ات را تحمل کنم.می خواهم دستانم فقط دستان تو را لمس کنداز بوسه ی لبان تو مست شوم و آغوش تو آرامم کند.نغمه ی عشقمان آهنگ دوست داشتن بسازد با طرح نگاه هایت...تنها خودم به چشمانت زل بزنم و سرود باهم بودنمان را برایت زمزمه کنم.اصلامن تو را میخواهم برای ثانیه های دلبری مانمی خواهم زندگی را باتو و بودنت آغاز کنم.... هدی احمدی...
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
روزی میرسد که در خاطره ها من بزرگترین اشتباه تو باشم و تو زیباترین اتفاق من من درد باشم و تو سرد من سکوت باشم و تو فریاد روزی من از دیار قلبت کوچ میکنم و تو در میان قلبم تا آخرین ضربان اتراق میکنی روزی که تو مرا ازیاد خواهی برد ، من زمین و زمان را به هم میدوزم تا لحظه ای تو از خاطرم محو نشوی....تو را در شعرها جان میدهم هزار اسم زیبا میخوانمت تا کسی نتواند بهتر از من تو را بنامد من تو را نفس میکشم ، میان ثانیه های ساعت روزگارم میست...
امشبم که باز غم دارم نیامد باز هممثلِ باران اشک می بارم نیامد باز همتا مرا آزرده خاطر دید، زخمی تازه زدمن که زخمش را خریدارم نیامد باز همشب نشینی از قضا آغازِ جان دادن استهر شبانه گرچه بیدارم نیامد باز هممن سراپا عشق بودم ای بهار دلکشانداغ عشقم را عزادارم نیامد باز همروزگاری جنب و جوشی داشتم در کویِ اوحال در بستر که بیمارم نیامد باز همبی قرارم می فشارم سینه ی افشرده ام راگویمش مشتاقِ دیدارم نیامد باز همعشق تاوا...
گل یاس و نگاه عاشقانههوای دل پر از شعر و ترانهبیا ای عشق! مهمان دلم باشکه پاییز است و فصل شاعرانه بادصبا...
پروانه ی دلباخته؛ با جنونی عاشقانه، خودش را به آتش شمع زد... ***چه انتحار شجاعانه ای! زانا کوردستانی...
اما تو بمان !وقتی همه رفته اند وقتی کسی نیست که صدای قلبت را بشنود وقتی همه دشمن شده اندتو بمان و به من بیاموز صلح را رفاقت را عشق را اما تو بمان رفیق روز های روشنم...
تمام شب را بیدار بودم تمام شب تاریک رابه پنجره ای سرد می نگریستم که مال من نبود اما نور کوچکی که از آن می آمد قلب مرا نشانه گرفته بود..نور کوچک منگاهی صبر میکنم همه چیز سیاه و سرد شود تا بتوانم دوباره ببینمتتو آنقدر کوچک و زیبایی که برای دیدنت باید به استقبال تاریکی رفت!..نور کوچک من من تو را با چشم هایم نمیبینم برای دیدنت دیدگانم را میبندم و قلبم را قلب کوچک خودم را به تو میدهم و تو به من قلبی باز میدهی که دیگر در بدن...
بگذار قرار دست هایمان در جاده ای از انتظاربرای رفتن به سوی عشق باشدبگذار دست هایم را در خیال دست هایت جا بگذارم و محکم دستانت را بگیرمتا بتوان با تو یکی شومو این گونه با هم خواهیم توانست از مسیر عشقبه انتهای افق هایی از نور برسیمآنجا که من به سوی تو و تو به سوی من خواهی دویدو عطر نفس هایمان را میان بیشه زاری سبز از زندگی پراکنده خواهیم ساختو من لبخند پر مهر لبانت را همچون بوسه ای بر چشمانم احساس خواهم کرد تا شروع لحظه هایمان سرآ...
در بی تو بودن های شبانهخیال تونوید نگاهت رابه چشم هایم می دهدخدا را چه دیدیشاید که یک شبدر پس سوز تنهاییمیان عمق نگاهتپناه گرفتممجید رفیع زاد...
بعدِ تو من دیده ام آهسته جانم می رودجان ز تن گشته برون روح و روانم می روددردهایم نیز می نالند از درد کسیناله هایم هر شبی تا آسمانم می رودهیچ دردی نیست همچون درد بی درمان عشق نیشِ آن تا قعرِ مغزِ استخوانم می رودحسرتی نیست بجز رنج فراق از غم دوستاُف بر این عمری که رفت و دل ستانم می رود از پریشانی،شبم تار است چون گیسوی دوستمی برم خود را ز یاد تا که نشانم می رودآن خدایی که به بخشش عشق را هدیه نمودحال که در تو دیده ام ذ...
هر شبکنار خیالت می نشینماما نه شانه ای برای تکیه می بینمو نه دستی برای نوازشچاره ای نیستجز آنکه همراه با خیالی واهیاز شب عبور کنمتا در سپیده ای دیگربه دنبال آرزوهایگمشده ام باشممجید رفیع زاد...
به هرزبانی گویاستتفسیر نمی خواهدآیه ایه ی دوست داشتنت صیدنظرلطفی(صابر)...