شنبه , ۲۱ مهر ۱۴۰۳
چه می خواهید از زندگانی من؟!بگذار بگویم تا بدانید،گذشته ام پر از حسرت و درد بود اکنونم پر از غم و کم و کاستی ست و آینده ام هم نه آغازش پیداست و نه پایانش معلوم...شعر: حاجی جلال گلالیبرگردان اشعار: زانا کوردستانی...
خیلی سخته ادای محکم بودن و در بیاری وقتی تو خودت فرو ریختی، خیلی سخته به اجبار لبخند بزنی وقتی تو قلبت گریه میکنی، خیلی سخته همه به خوشبختیت حسرت بخورن وقتی خودت میدونی کم آوردی، خیلی سخته همه فکر کنن تو خوابی اما کل شب با بالشتت حرف بزنی و گریه کنی، خیلی سخته زندگی کنی ولی خیلی وقت باشه که، واسه خودت مرده باشی.خیلی سخته... ...
اگر روزهای خوب آمدند و من نبودم به یاد بیاور که صبور و غمگین چقدر برای روزهای خوب منتظر بودم و به یادم آوازی زمزمه کن برقص و بلندتر بخند......
شاید بیخود نباشد که ما نمی توانیم ربط خودمان با بعضی از آدمها حوادث مکانها و... پیدا کنیم. اما کشش عجیب و بی دلیلی نسبت به آنها در خودمان حس میکنیم. یکهو عاشق چیزی و کسی و جایی میشویم یا میخواهیم درباره اش فکر کنیم یا حرف بزنیم بی علت نیست ،حتماً یک ربطی ما با آنها داریم. اگرچه هیچ وقت دلیل ربطمان به آنها را نفهمیم. حتماً به همین خاطر است که اگر کسی را آن طرف دنیا ببینیم که شاد است و از خوشی مثلاً هنگام تحویل سال می رقصد یا یک کاری میکند که خوشی...
دلتنگی، دلتنگی،دلتنگیقلب را چنان می سوزاندکه اقیانوس های پر آب نیزآتش آن را خاموش نمی کنند.آه که این روزگارروزگارِ دلتنگی هاست.....
شاید بزرگترین عیب تنهایی های طولانی این است که وقت بیشتری داری تا خودت را ببینی و وقتی نمی توانی مقابل دیگران آن خودی را که پیدا کردی باز ببینی درد می کشی ، انگار که تو بدترین زندان دنیا زنجیرت کردند ./ محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
هیچ چیزی به سرعت خبر های بد نیست . سرعت آن ها به این خاطر است که نمی خواهیم شان . / محمد رضا کاتب / رام کننده /...
خیالت راحت شد پاییز آمدی و روزها را کوتاه کردی من ماندم و غم های بی پایان وشب هایی که قصد صبح شدن ندارند وشب زنده داری هایی که فقط ماه نظاره گر آن بودوغم هوایی که فقط خدا می داند آمدی و خاطرات تلخ را با خود آوردیآمدی و یاد رفتگان را زنده کردی خیالت راحت شد پاییز با آمدنت درختان باغ مان خشکید وگنجشکها از بیم سرما و مرگ آواره شدندبا آمدنت کاج ها فرمانروا شدند و سَروها خُشکیدند خیالت راحت شد پاییز 🍁.......
نمیدانم اکنون که برایت مینویسم خاک با چهره ی زیبایت چه کردهنمیدانم شادی یا غمگینسخت بود از دست دادنتتو نیز رفتی و قلب مرا با خود بردیمن ماندم و قطره های اشک که گونه هایم را در بر میگیرد:(...
رایا ی آیندهامشب فهمیدم همه منتظر نمی مونن تا پیر بشن بعد بمیرن یا منتظر نمیمونن خدایی نکرده تصادف کنن یا مریض بشن بمیرن؛فهمیدم گاهی وقتا،بعضیا،یه جوری میمیرن که فکرشم نمی تونی بکنی:(من یه پسری میشناختم،ازش فقط اسمشو میدونستم و عکسش؛که اونم...بچه فقط 6،7 ماهش بود...قسم می خورم عکسشو دیدن چشمش زدن...فردای روزی که عکسشو دیده بودن بعضیا،مامانش اومد گفت بردیمش بیمارستان...ویروس زده بود به قلب طفل معصوم...همون شب،خاله اش اومد گفت از پیشم...
بادهر چقدر هم دست مرا بکشدتکان نمیخورمتکان نخواهم خوردمن خانه ی تو راپیدا کرده امپنجره ها و چشم هایت رامن همان ابری هستمکه تو روزیچترت را زمین انداختیو اشک هایت رابا اشک هایش شستی«آرمان پرناک»...
پرسیدیما که در لنزِ دوربین بودیمپس چرا ظاهر نشدیمعزیز دلمپاسخ ساده استغمگین هاجایی در جهانِ عکس ها ندارند!«آرمان پرناک»...
ما با گریه ی خود و خنده ی دیگران به دنیا می آییم و با خنده ی خود گریه ی دیگران از دنیا می رویم. شاید ما برای شاد بودن آفریده نشدیم...(محمد فرمان رضائی)...
چه تلاش بیهوده ای می کرد ساز و آن ترانه غمگین چه بیهوده در فضا جریان داشت ...پایان داستان کسی نفهمید من را فقط چشم های تو بود که غمگین کرد ......
روزی گفتیم فقط مرگ می تواند ما را از یکدیگر جدا کند، مرگ شتاب کرد و ما از یکدیگر جدا کرد...
کاش می دانستی وقتی غمگین می شوی،چه ها که بر سرم نمی آید!اگر شاه باشم، گدایی بی جا و مکان خواهم شد.وقتی که غمگینی،دستم، با دستان چه کسی نوازش شود؟!و من همچون سنگ های سر راهی می شوم.چشمه ی چشمانم،به جوشش در خواهند آمد و دریایی می شوند، و کسی نیست که خانه و زندگی ام را سر و سامان بخشد. وقتی که غمگینی،پرنده ی آرزوهایم، پر خواهند گرفت وتمام رویاهایم از بین خواهد رفت. شعر:علی نامو برگردان به فارسی...
تو که آمدی رنگ ها تغییر کرد،قلب سپیدم را سیاه کردی و سر سیاهم را سپید!تو که آمدی، پالتوی زمستان غمت را به تن کردم وشاخ و برگ بهار را هم از وجودم پژمردی،این بود آمدن تو...شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
رابطه ای که میدانی سرانجام نداره شروع نکن سنگ زیاده ولی ...... گنجشک هم جان داره .....🥀🖤...
لحظاتم در غم و غم در دل و دل غمین در قاب سینهقفسی در قفسی، دل پر از درد و خسه، خیلی حزینه«سیداسلام فاطمی»...
سنگین ترین جمله ای که شنیدم ...یه روانی تو راه رو بیمارستان داد زد اگه اون برگرده من خوب میشم 🖤😥...
قسمتان می دهم به نام خدا،که روز مرگم،با برگ برایم کفن بدوزید!گوش و دهانم را هم با برگ های ریخته پر کنید!تابوت و قبرم را نیز با شاخ و برگ درختان پاییزی بسازید!آی ی! مبادا جنازه ام را در خاک سرد دفن کنید!...شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
در ظلمت شب، ناله جانسوز من بگرفت،شور غم در سینهٔ غمگین من گرفت.غم، چون سیل وحشی، بر جانم تاخت،خواب و آرام از دیدهٔ من ربود و باخت.ستارگان در آسمان، خاموش و غمگین،نظاره گر اشک و نالهٔ من بودند، مسکین.ماه، رخ پنهان کرد در ابر تیره،گویا که از درد من، ناله سر داد، پرخاشگرانه.نسیم شب، در سکوت مطلق،نغمهٔ غم انگیزی سر داد، جان سوز و سوزان.گفتم: ای شب، ای ظلمت بی کران،تا کی باید در این غم و درد بمانم، زندانی؟گفت: ای انسان، ای اسیر...
فضای دشتِ نینوا، پر از نوای عاشقی است؛نمای زخمِ کربلا، شکفته چون شقایقی است...درونِ سینه ام تپد، تبِ حریم و حرمتش؛«عریضه ای» ندارد این دلم؛ به جز، زیارتش...زهرا حکیمی بافقیبرشی از شعری عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
چو شد پاره، دلی که: از عطش می سوخت،نگاهِ حسّ جان را بر محرّم دوخت؛یقینا هر که آزاده است، می داند:حسین بن علی، آزادگی آموخت!زهرا حکیمی بافقی (سروده های عاشورایی)...
هوایِ گریه باز از نو، در عِین است؛تمامِ قامتم، از غم، چو غِین است؛گلِ احساسِ جان، گریان شده؛ چون،عزای مردِ حق، مولا، حسین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
همه، احساسِ دل، پُرشور و شِین است؛دوباره، ماتمِ مولا، حسین است؛شده، سرچشمه های شادِ دل، خشک؛چرا که، اشکِ غم، جان را، در عِین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
میانِ حسّ جان، مهرِ حسین است؛شفاعت بخشمان، مهرِ حسین است؛نمی ترسد، دل ار، لغزیده گاهی؛چرا که، بیکران، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
به هر جان، بیکران، مهرِ حسین است؛گلِ خورشیدِ جان، مهرِ حسین است؛در اوجِ لحظه های سردِ احساس،تبِ گرمایمان، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
در امواجِ دلم، بحرِ حسین است؛گلِ احساسِ دل، بهرِ حسین است؛تمامِ کربلای دشتِ جانم،دمادم خانه و شهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
دردم آنست نتوانم عریان کنم نتوانم گریان کنم دردم آنست نه در سینه پنهان کنم نه در زبان گفتار کنم دردم همیست ندانم چه دردیست ندانم که ندانمعزیز حسینی...
چشم مست و دست سرد و موی افشانعطر شیرین، لاک رنگین، شعر غمگین در خیابان، زیر باران، بوی ریحان نیمه شب یادم آمد زخم دیرین (محمد فرمان رضائی)...
آنقدر پُرم از تو که بارم نکنی / آنقدر شبم تیره که تارم نکنی / یکبار نشد قلب مرا گرم کنی /یکبار نشد ابرِ بهارم نکنی ...«آرمان پرناک»...
در پشت خاکریز صدایی گلوله خورد /افتاد کوله ای که پر از اتفاق بود ...«آرمان پرناک»...
چشمانش را که باز کرد، یادش آمد که باید غم گین باشد. به این فکر می کرد که زندگی اش بدون غم، مانند غذایی است بی نمک. سپس خواست که باقی روزش را در غم حل شود....
من پرنده ای بلند پرواز بودمکه زندگی شاهانه ای داشتموقتی که به زندگیم پا گذاشتی،در وجودم حل شدیبا خودم گفتم که تو فریادرس من خواهی شدو غم و غصه ام را بر طرف و شادی بخش زندگی ام خواهی شداما عمر عشق ما زیاد طولانی نبود وفصل سرما به باغ عشق ما رسید.شعر: احمد علی (زنگنه)ترجمه : زانا کوردستانی...
شش ماه است که دستی از میان دستم گم شده!دو چشم آبی از میان چشمان مستم، گم شده است،شش ماه است که سنگ سینه ام، سنگین شده است ناله ی درونم بلند است چنان بلند که تا روحم قد کشیده است.شش ماه است که دلم، خنده را از یاد برده است و زخم های احساساتم، توسط هیچکس التیام نمی یابد،شش ماه است که مردم چشمم، در دریای اشک غرق است براستی این شش ماه من با سی سال صبر و تحمل یعقوب چه تفاوتی دارد؟!شعر: شیما س عمرترجمه : زانا کوردستانی...
بد ترین درد مرگ نیست دلبستگی به کسی هست که بدانی هست اما اجازه بودن در کنارش را نداری ....صیاد عزیزی 🦒🦕...
اونقدر دوسش داشتم که هرروز بارها به خدا میگفتم قربونت برم من چه خوبه که آوردیش تو زندگیمولی با کارایی که باهام کرد روم نمیشه ازش با خدا حرف بزنم روم نمیشه بگم همه اون دوست داشتنا الکی بود روم نمیشه بگم گول خوردم فقط بغض میکنم بی صدا اشک میریزمو زیر لب آروم میگم خدا جونم همونایی که خودت می دونی... فرشته مقتدر...
می دونی خیانت با آدم چیکار می کنه ؟آروم تو خودت مچاله میشیبدون سروصدا همه وجودت از هم میپاشهتا آخرین لحظه زندگیت هم یادت نمیره همش با خودت میگی مگه من چی کم داشتم ؟مگه گناه من چی بود؟ اشتباهم کجا بود ؟کاری باهات می کنه که دیگه به هیچکس نمیتونی اعتماد کنی به همه کس و همه چی شک می کنی چون یبار عمیقا مُردی...ولی بازنده اونیه که خیانت کرده چون تو یه عشق واقعی رو از دست دادی و من از یه رابطه اشتباه نجات پیدا کردم بعد از من؛ تو ...
غمگینم و انگار که دست های وحشی این اندوه می خواهند روزهایم را خفه کنند. کاش زودتر برمی گشتی تا حداقل در تنهایی تباه نشوم......
خلوت در تنهایی خود دنج ترین جای دنیاستالمیرا پناهی درین کبود (نویسنده)...
هرآنچه که خواستم نیامد بدست ...چون بیگانه ام دراین دنیای پست..پی آب بودم کوزه بدست ....چون که آب یافتم کوزه افتاد و.......شکست.......
دیگر آمدنت مرا زنده نمیکند بمان همانجایی که بخاطرش منو ترک کردی صیاد عزیزی...
صبر کنم تا چه شود ....حل شود هم دگر ذوقی نیست.....صیاد عزیزی...
زندگی ام در سه جمله خلاصه میشود:گذشته ای که مانند خانه ای خراب بنا شداکنون که پس لرزه ای خانه ام را ویران کردو آینده ای که قرار است با آوارگی سر کنم...
بعداز سال ها فهمیدم جز من پای یکی دیگه وسطه...اون دختره میدونست نفر سوم رابطه ست ولی منی که عاشق تر بودم بی خبر بود .اون می دونست اما موند چون براش فقط تو رابطه بودن مهم بود فقط نیازاتش مهم بود .رابطه مون لانگ بود اما با تموم وجودم عاشقش بودم .هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونه دوست داشتن من رو توصیف کنه .وقتی فهمیدم گله کردم برگشت بهم گفت خودخواهی... از من دوری و انتظار داری جز تو با کسی نباشم تا نیازاتمون برطرف شه :) در...
تو همون آدمی بودی که دستمو گرفتو منو از جهنم کشید بیرونبهشت رو نشونم داد تموم حس های قشنگ رو آرامش رو ، خوشبختی رو ولی آخرش با همون دستاتمنو پرت کردی تو جهنمی که خیلی بدتر از جهنمیه کهازش بیرونم کشیده بودی ... فرشته مقتدر...
می خوام بدونی بودنت اونقدر برام با باقی بودنا فرق داشت که با وجود تموم زخمایی که به قلبم زدی و تموم دردایی که به جونم انداختی بازم نمیتونمکسیو به جای خالیت بیارممی خوام بدونی از سمت من اونقدر همه چی قوی بود کههنوزم با اینکه نیستی بازم دارم با درد نداشتنت زندگی میکنم می خوام بدونی با اینکه نمی خوامت ولی نمیتونم عاشقت نباشمبا اینکه باید متنفر میشدم ازت اما نیستم نمیتونم باشم تا بوده بغضت اشک من بوده و لبخندت قهقه م مگه من چند با...
هی خاطره هامونو مرور میکردم هی میخواستم لبخند بزنم هی اشکام می ریخت...راستش وقتی فهمیدم دیگه نمیتونم بخندم خواستم ازت متنفر شم ولی نشد نتونستم...این اواخر اونقدر همه چی سخت بوده احساس میکنم مدتیهکه آدم دیگه ای داره این وضع رو تحمل می کنهمن باید قبلا مرده باشم. فرشته مقتدر...
من تا جایی که تونستم باهات خوب بودم تا جایی که تونستم دوست داشتماونقدر بهت خوبی کردم که اگه یه روز بد شدیمقصر من نباشم که اگه یه روز خواستی بری دلیلی نداشته باشیمن هیچ بدی در حقت نکردم فقط زیادی عاشقت بودم و این زیادی دوست داشتنه تورو اونقدر از عشقم مطمئن کرد که راحت تونستی چشماتو رو همه چی ببندی... فرشته مقتدر...