جدید ترین متن ها و اشعار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا
- خانه
- متن ها
ڪاش باב از هر سویے ڪـہ مے وزב،
؏ـطر تـن تـو را بـہ مشامم برسانـב.
زنـــבگــی...
قصه یِ בلتنگیِ בلهایِ ترڪ خورבه ے ماست.
پاییــز شــد و مــن و تــو هم پای غزل
این حالِ خوشِ من و تو را نیست بدل
ای آنـکه برایـم همه جان هستی و بس
با بـودن تــوست لحظه هایم چو عسل
چه زیبـا سروِ رعـنایی تو ای عشق
به رنگ سـرخِ صهبایی تو ای عشق
نشــستی در دلــم تا صــبحِ محشر
شبیه خواب و رویایی تو ای عشق
ماتیلدا، ای نامی از جنسِ گیاه و سنگ و شراب،
از هر آنچه از خاک میروید و پایدار میمانَد؛
واژهای که سپیدهدم در رویشِ آن است،
و در تابستانش، روشنیِ لیموان غوغا میکند.
در این نام، کشتیهایی چوبین روانند
میانِ ازدحامِ آتشِ نیلگونِ دریا؛
و حروفِ این نام، آبِ رودی...
هیچ وقت محدودیت خانواده را برای داشتن آزادی بیشتر. نشکن
پشیمانم. که ای کاش نمیشکستم 💔
من بزرگترین ضربه هایم را در سن ۱۶ سالگی دیدم
آنگاه فهمیدم. هرچه مادرم میگفت حقیقت داشت
هیچ کس جر خانواده. مرحم تو نیست ؛
نمیـבانم تو نیستی،
یا اینکـہ پاییز زوבتر از راہ رسیـבه.
آخر בلم غمگین و سرב است.
سادهام، اما سادگیم نقشهی آرامشه.
زیاد حرف نمیزنم، اما هر نگاهم یک واژهی نرم دارد.
میگویند دنیا سخت است،
من لبخند میزنم تا یادشان نرود که هنوز دلِ آرامی در این شلوغی وجود دارد.
رهایی در باد
باشد بروم، خستهتر از برگِ خزان
در چشمِ تو دیدم همهی دردِ جهان
اما تو بمان، در دلِ این بادِ کبود
با چشمِ پُر از وهم، و دلی بیوجود
حالا که نفس مانده به دشنامِ تو
بگذار بمیرم، به سرانجامِ تو
این عشق، همان قاتلِ بیچاقو بود...
و ناگهان،
در میانِ خستگی،
در مهِ بیجهت،
نوری
از جایی که نمیدانم
میتابد.
نه بلند،
نه فریاد،
فقط
زمزمهای آرام
که میگوید:
"تو هنوز اینجایی..."
و من،
برای اولینبار
نفس میکشم
بیدغدغهی مقصد،
بیاضطرابِ معنا.
رهایی
همین است شاید:
پذیرفتنِ ندانستن،
آرام گرفتن
در دلِ پرسشها،
و دوست داشتنِ...
_در مهِ بیجهت_
خستهام...
نه از راه،
از ندانستنِ مقصد.
قدمهایم
بیصدا
روی خاکِ بیخاطره میافتند،
و باد،
پرسشهایم را
با خودش میبرد
بیآنکه جوابی بیاورد.
سردرگمم...
مثل آینهای
که تصویرِ خودش را
فراموش کرده.
روزها
از کنارم عبور میکنند
بیسلام،
شبها
در گوشم زمزمه میکنند:
"کجایی؟"
و من
حتی...
_ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم
همیشه روی صندلی مینشست،
به گوشهای خیره،
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:
به چی فکر میکنی؟
و او،
با صدایی آرام،
میگفت:
هیچی...
اما من میدانستم،
در آن "هیچی"،
تمام جهان جا گرفته بود:
دغدغهی نان،
خاطرهی کودکیاش،
و شاید
دلتنگیِ پنهان برای من....
بارانِ مهر، بوسهای بر خاطرهها
باران میبارد،
و خیابان،
با قدمهای تو زنده میشود.
چترت را نبستهای،
مثل همیشه،
میخواهی باران
موهایت را نوازش کند
و من،
در نگاهت غرق شوم
مثل قطرهای که
بیهوا
در چشمهی دل میافتد.
مهرماه است،
و باران،
بهانهای برای نزدیکتر شدن،
برای گفتنِ دوستت...
🍁 مهرماه، ماهِ دلسپردن
مهر که میآید،
دل از پنجرهی خاطره بیرون میافتد،
و برگها،
با صدای تو میرقصند روی سنگفرشِ خیابان.
تو را در باد میجویم،
در رنگِ نارنجیِ عصرها،
در قهوهی تلخِ کافههای خلوت،
که بیتو شیرین نمیشود.
مهرماه است،
و من عاشقتر از همیشه،
به تو فکر...
پاییز
از راه میرسد
با چمدانی
پر از برگهای خاطره
و بادهایی
که بوی رفتن میدهند.
درختان
لباسهای سبزشان را
آرامآرام
به خاک میسپارند
و آسمان
رنگی از اندوهِ شیرین
به خود میگیرد.
کوچهها
صدای خشخشِ گذشته را
زیر قدمها
زمزمه میکنند
و پنجرهها
چشمانتظارِ بارانی
که شاید
چیزی را...
____ کودکی ____
ایستاده
مثل لبخندِ خورشید
بر لبهی فردا،
با جیبهایی
پر از سنگریزه و رؤیا.
چشمانش
دنبالِ پروانههاست
و پاهایش
آمادهی دویدن
به سمتِ هر چیزی
که بوی بازی بدهد.
او هنوز
با هر نسیم
قولِ یک ماجراجویی تازه را
باور دارد…
در کوچهای
که آفتاب
از لابهلای برگهای نارنج
نقاشی میکشد
بر دیوارهای کاهگلی،
کودکی
با پیراهنی از باد
میدود.
دستهایش
پر از خاکِ بازیست
و در چشمانش
آسمانیست
که هنوز
هیچ هواپیمایی
خطی نکشیده بر آن.
صدای خندهاش
مثل پرندهای
از شاخهای به شاخهی دیگر
میپرد
و مادر
از پشت...
کودکی
مثل نسیم صبحگاهی
بیخبر از سنگینیِ ساعتها
میدود میان کوچههای خاکی
با بادبادکی از رؤیا
و جیبهایی پر از خنده.
در چشمانش
آسمان بیمرز است
و هر قطرهی باران
قصهای تازه برای بازی.
او نمیداند
که جهان گاهی
بیتابیِ بزرگ شدن را
به دوشش میگذارد.
اما هنوز
در صدای...
در کوچههای خاکیِ خیال
کودکی
با پایِ برهنه
بر سنگفرشِ رؤیا
میدود.
باد
موهایش را
به رقصی بیپایان میبرد
و آسمان
در چشمانش
آبیتر از همیشه است.
او نمیداند
که دیوارها
گاهی
بلندتر از قدِ آرزو میشوند
و ساعتها
بیرحمانه
بزرگ شدن را
فریاد میزنند.
اما هنوز
در صدای خندهاش...
به خونِ خویش نوشتیم شکلِ پرچم را
که موج، تا ابد آغوش بَست عالم را
زمان به یاد تو برخاست چون شهیدی پیر
که آب در دلِ او جا گذاشت مرهم را
ستارهها همه بر شانهات نشستند و
به شط سپرد همین عهدِ سرخِ محکم را
پس از تو هور...