جدید ترین متن ها و اشعار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا
- خانه
- متن ها
اسمان دلم را عشق تو پر نور کرد
همسرم
➷➷➷➷➷ عشق او ماننـב قهوـہ بوב هم وابستـہ مے کرב
هم تلخ بوב بے خوابم مے کرב
امااا بعـב از בیـבنش בل ارام میشـב
בّلّ پّـّבّرّمّ هّمّچّوّטّ آّسّمّاّنّیّسّتّ .ّ،ّ
کّـّہّ تّنّهّاّ مّاّבّرّمّ בّرّ اّغّوّشّشّ مّثّلّ مّاّـّہّ مّےّ בّرّخّشّـّבّ…ّ
گر چه میدانم نگاهش رفته از دنیای من
باز هم با مهرِ بیتابِ نهان میخواهمش
نور چشمانم از رخ پر نور توست ماבر
دوستداشتنت را
آنقدر مینویسم تا شعرها همه سپید شوند!
چرا که من
از برکت موهایت به خورشید رسیدهام و
از گرمای بودنت
ایمان آوردهام به رسالت نجیب زندگی!
به لطف لبخندت
دامن دختران روستایی
دشت شقایق شده!
خندههایت،
جریان سبز بهار است!
و هر قدمت،
زلزلهاییست که زیبایی به بار...
هزار سال گویی در زندان زیسته ایم
در دنیایی ک یک بار زندگی می کنیم
➷➷➷➷➷ از בرב בلتنگے با ماشین בل ب جاבـہ زבم تا شایـבبا او בر مسیر خاطرات بـہ طور تصاב؋ـے بر خورב کنم..
اما این جاבـہ گویے مسیرش یک طر؋ــہ و خیابانش هم بن بست است …
پاییز بوـב ،باران نم نم مے باریـב ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے خواب بوـבنـב
همـہ حا غرق سکوت بوـב.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ بوـב ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ حبس פּ قلبم...
تسلیمِ قهرت میشوم؛ زیرا که قلبت،
سرشارِ احساساتِ پرمهرِ نهانیست...
دلا نشکن سکوتِ مبهمت را؛
چو میدانی که قَدرت را ندانند!
یکی باید بیاید تا بفهمد،
پیامِ شعرِ احساسِ دلم را...
رفتی؛ جدا کردی، از احساسم، نگاهت را؛
امّا، دلم قرص است؛ کآخر، بازمیگردی!
ماجرای مهرِ تو، با جوششِ احساسِ من،
قصّهای، از قصّههای عاشقانه گشتهاَست!
رویای آمدنت،
به انگیزه وامیدارد،
مگوهای احساسم را؛
تا،
هموارهی آرزوهایم،
با نبضِ رسیدن بتپند،
در ناکجای سینهی دردآشنایم!
تو،
خواهی آمد!
من،
هر روز،
به تکرارِ خطوطِ تاریکِ تاریخ،
خط خطی میشوم...
من خط خطی میشوم هر روز؛
در خطوطِ درهمِ لایههای زخم؛
در خطوطِ پرخمِ جادّههای اخم؛
در خطوطِ مبهمِ خوابهای چشم...
من،
خط خطی میشوم هر روز:
در سکوتِ نگاهم؛
در چروکِ چشمهایم...
به رگهایم نگاه کن!
دستهایم را ببین!
رازِ خطوطِ زندگانیم را،
از فالِ خطوطِ دستهایم،
رمز بگشای!
من،
خط خطی میشوم هنوز؟
دیگر هیچ شوقی مانند نارنگی بعد از اتمام مشق در عصر پاییزی نیست
آن روز ها تکلیف ما مشق معلم بود و حالا مشق روزگار
دیگر هیچ عطری مانند پوست پرتقال بخاری و کرسی خانه پدربزرگ نیست
آن روزها پوست پرتقال را میکندیم و امروز روزگار پوست مارا
دیگر هیچ...
پاییز است
،باران نم نم مے بارد ..
خیابان פּ کوچـہ ها گویے به خواب رفته اند.
فضا غرق در سکوت است.
پرنـבـہ اے تنها روے ـבرخت خاطراتمان لانـہ کرـבـہ است ..
زیر سایـہ ے همان בرخت ایستاـבیم ، از نگاـہ سرـבش ناگاه لرز بـہ تنم اـ؋ـتاـב.
نـ؋ـسم בر سینـہ...
(غیرتمند)
از گرانی گرچه بر لب های مان لبخند نیست
یا اگر دلهایمان از رنج و غم خرسند نیست
با قنـاعـت زندگانی میکنیم امروزه؛ چـون...
نـان به نـرخ روز خوردن کار غیرتمند نیست.