متن پدر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پدر
نمیدانم مادرم چگونه تاب آورد…
هشت سال چشمانتظاری، هشت سال بدرقههای بیپایان،
هشت سال دلسپردن به خبری از پدر…
او هر بار با دلی لرزان، اما صورتی آرام، پدر را راهی میکرد
و من حالا با هر بار رفتنت، فرو میریزم.
میگویند جنگ فقط آنجاست که گلولهها میبارد،
اما من...
پدر،
دستی که جهان را برایم امن کرد،
سایهای که در آفتاب سوخت،
تا من، بیدغدغه، رشد کنم.
پدر،
صدای خستهی شبهای بیپایان،
نگاهی که جادههای دور را میشناسد،
و هنوز،
با همهی رنجها، لبخند دارد...
پدر،
دیوارِ آرام خانه،
سرپناهی از عشق و سکوت،
که حتی طوفانها را به...
سفری به آسمان
*اکنون که وقت سفر طولانیست*
*وقت پرواز در این روز بهاریست*
*مرا با خود عهدیست عزیزان*
*همان همسفر خود برایم کافیست*
*من همسفر راه تو هستم[اما]*
*دلتنگ دو فرزند خود هستم*
*این راه اگر مقصد خوبیست*
*من تا بهشت هَمراه تو هستم*
پدر، فانوس دریایی در شبهای بیقرار، ستارهای که بر آسمان عمر روشنی میبخشد.
سالها گذشت و رد پای صبوریات بر خاک لحظهها نقش بست، همچون درختی که ریشههایش را در دل زمین عاشقانه تنیده باشد. امروز، میلاد توست؛ روزی که زمان، چراغی در دست گرفت و مسیر عشق را نشان...
پدر، ستون استوار خانه، سایهای بلند که در پسِ خستگیهایش، عشق را بیصدا معنا میکند.
کوه پدر /کتاب سرمای اتش/نویسنده ارام اتور
صخره ای هیچکس را نمی پذیرم، وقتی که پدر کوه است.
باورم به صخره ها فرو ریخت، همیشه گویی به باد تکیه داده ام.
محتاطانه و بی انتظار می ایستم؛ حتی اگر بگویند سخت ترین صخره ی جهان پشت من ایستاده برایم اعتباری...
پدر
نسخه ی پشتیبانی
بی پایان است
از حافظه پنهانی
پاک نمی شود ...
رفتی
و
دنیام شده؛
متروکه ای بی سَرنشین.
به یاد پدرم🖤
شهریارَم
رفتی و شهرِ دلم بی یار کردی
هر چه گفتم من بمان
اما تو بر راهِ خودت اصرار کردی
بودنت دنیایِ من بود
رفتنت اما؛ چه زود !
دیدی آخَر؛
قلب و روحِ دخترَت تب دار کردی؟!
برایِ پدرم🖤
مُردم از چشم انتظاری گشته ام دیگر هلاک
ردّ پایت گمشده، ای بی نشان ، ای بی پلاک
پدرم گفت :
دخترم تو گم شده ای !
تو در میان حجم کلمات
خود را جا گداشته ای
در میان انبوه واژه های بارانی
درد کشیدی
شکوفه دادی
قد کشیدی
باریدی و
بی خبر از بهار شدی
پنجره ی امید را بگشای
میان این همه بغض واشک
لبخند بزن...
پـבر همان امیـבیست براے ـבختر کـہ ذرـہ ذرـہ وجوـבش از جنس کوـہ است ، بایـב براے ـבستان پینـہ بستـہ تارهاے سـ؋ـیـב פּ ـ؋ــבاکاریش
نشستـہ سجـבـہ کرـב
همانا پـבر قابل ستایش است …
پدرم..
بوی نان می داد
و دستانش مزرعه ای
که گندم
از بازوهایش بالا می رفت
اما حالا
کلاغی روی چین های صورتش
نوک می زند،
بوی نان را از دستهایش می پرانَد
ببین....
مشت پدر
پر از آرزوی خرده های نانی است
که کلاغ پنیرش را دزدیده است...
بشقاب گل سرخی مادرم
از دستان پدر سُر خورد
وجنگ خاورمیانه
از آنجا شروع شد...
پدر، قصیده ای است نانوشته؛
ستونی که خستگی در قامتش پنهان می شود اما شکوهش هرگز فرو نمی ریزد.
پدر، آرامش بخشی است که طوفان ها را از شانه هایمان می زداید.
قدم هایش اطمینان، نگاهش فانوس، و دستانش نقشه ای از مسیری است که بی صدا برای ما پیموده...
هر روز موهای سپیدش بیشتر می شد
با چین پیشانی پدر هی پیر تر میشد
دریاچه ای پشت نگاهش داشت؛ با هر غم
چشمان کم سویش همیشه پر گهر می شد
وقتی پُر از قَد قامَتش میشد دهان صبح
از اشک چشمش گونه ی سجاده تر می شد
هر روز...
در سینه اگر مهر علی را داریم
باید که دل از غیر علی برداریم
در مکتب او واهمه از مردن نیست
شاگرد کلاس میثم تماریم
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
گاهی سرخی یلدا چون شب سیه تاریک و بی روح میشود
گاهی چون دلم تنگ تو میشود همه ی عمر زمستان میشود
چشمانت،
دریاهایی بودند که طوفان های درد را در خود غرق می کردند،
در سکوتشان، تمام فریادهایمان دفن می شد.
دست هایت،
ریشه هایی بودند که در دل خاک، تمامی سنگینی دنیا را به دوش کشیدند،
تا من در آسمان های بی دغدغه پرواز کنم،
بی آنکه از درد های...