متن پدر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پدر
_ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم
همیشه روی صندلی مینشست،
به گوشهای خیره،
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:
به چی فکر میکنی؟
و او،
با صدایی آرام،
میگفت:
هیچی...
اما من میدانستم،
در آن "هیچی"،
تمام جهان جا گرفته بود:
دغدغهی نان،
خاطرهی کودکیاش،
و شاید
دلتنگیِ پنهان برای من....
پدر دنیای صبر است وتحمل
بُوَد رویش گُلی برتر زِ هر گُل
همه دنیا برایم بیرُخ او
نمیارزد به قدر خاک یک جُل
پدر
در سایهی خاطرهها،
تو، بلندای کوه، در منی —
صدای چکش بر سنگِ بودنم.
رفتنت،
نه پایانِ تو بود،
که آغازِ باران بر بام دلم شد.
بوی خاک پس از باران،
صدای کفشها در راهپله،
نور کجِ عصر بر قاب قدیمی —
همه هنوز،
تو را زمزمه میکنند.
پدر،...
نامه به پدر
پدر عزیزم،
سالها گذشته، اما هنوز صدای قدمهایت در ذهنم زنده است. گاهی شبها، بیدلیل بیدار میشوم، گمان میکنم صدای تو را شنیدهام — آن طنین آرام و مطمئنی که مرا به خواب آرام دعوت میکرد.
کودک بودم، و تو مثل درختی تنومند در کنارم ایستاده بودی....
پدر.....
درختِ من، به خوابِ خاک افتادهای
بیبرگ و بیصدا، ولی پر از آوازِ گذشته...
ریشههایت هنوز در تپشِ خاکاند
و سایهات روی خاطراتم کشیده شده است.
نامت را باد میخواند از گوشههای کوچه
و من هنوز با صدای تو دعا میکنم، بیآنکه لب باز کنم.
خاموش شدی، اما چراغِ...
ای پدر، ای سایهی آرام جان
رفتی و ماند از تو یادِ جاودان
چون چراغی در شبِ تارم شدی
روشنی در خانهی بیهمزبان
دست تو بویِ امید و مهر داشت
چشم تو آیینهی روزِ نهان
بر دلم هر شب گذر داری هنوز
با نسیم خاطراتِ بیکران
خندهات، تسکینِ هر اندوه...
رفتی، ولی هنوز نفسهایت اینجاست
در نبضِ عصر، در صدای برگهاست
خاکِ دستانت هنوز بوی مهر میدهد
و نگاهت در آیینهی شب پیداست
در نبودت، به هر سو که نظر کردم
نامت در نبضِ اشیاء پیدا بود و پیداست
هر سپیده، تویی که طلوع میکنی
در خیالِ من، آفتابِ بیفانوس...
بابای من!
کجایی که دلم بادکنک شده
پر از آرزو، پر از رنگ،
ولی گاهی خالی میشه از خندههات...
یادته وقتایی که میترسیدم؟
میگفتی: "من اینجام، نترس!"
حالا وقتایی که دلم میلرزه،
صدای اون جملهت تو گوشم میرقصه.
تو رفتی،
اما عروسکام هنوز ازت قصه میگن،
و مداد رنگیهام،
تو...
اما از تو چه پنهان بابا!
من هرگاه دختری را غمگین دیدم؛
برایش تکیه گاهی چون تو را آرزو کردم.
.... برای التیام تن رنجور وطنش رفت.
با کوله باری از درد،پس از سال ها دوری آمد.
نتوانست بماند و بی هیچ گلایه و چشم داشتی رفت.....
روزی پدرم دستم را فشرد و گفت: «مرد باید محکم باشد.»
اما هیچوقت نگفت وقتی خودش نباشد، این محکم بودن چه دردی دارد.
جهان
پس از تو
ادامه یافت
اما با لحن دیگری
لحنِ خستهٔ کلاغی بر سیمهای برق
یا
نفسِ آخرِ فانوسی در باد.
و من،
میان این روزهای بیپناه،
در تبعیدِ بیتو،
آوارهام.
پدرم…
رفتی، اما هنوز
صدای نفسهایت در حاشیهی شب میپیچد،
مانند بادی که پنجره را آهسته میلرزاند.
تو خورشیدی بودی
که گرمایت در خاطراتم باقیست
حتی حالا که زمستان در دلِ جهان جاریست.
دستهایت
نسیمی بودند در باغ خالی
برگها را نمیچیدی
اما زندگی را در خاک میکاشتی.
ای چراغِ...
نمیدانم مادرم چگونه تاب آورد…
هشت سال چشمانتظاری، هشت سال بدرقههای بیپایان،
هشت سال دلسپردن به خبری از پدر…
او هر بار با دلی لرزان، اما صورتی آرام، پدر را راهی میکرد
و من حالا با هر بار رفتنت، فرو میریزم.
میگویند جنگ فقط آنجاست که گلولهها میبارد،
اما من...
پدر،
دستی که جهان را برایم امن کرد،
سایهای که در آفتاب سوخت،
تا من، بیدغدغه، رشد کنم.
پدر،
صدای خستهی شبهای بیپایان،
نگاهی که جادههای دور را میشناسد،
و هنوز،
با همهی رنجها، لبخند دارد...
پدر،
دیوارِ آرام خانه،
سرپناهی از عشق و سکوت،
که حتی طوفانها را به...
سفری به آسمان
*اکنون که وقت سفر طولانیست*
*وقت پرواز در این روز بهاریست*
*مرا با خود عهدیست عزیزان*
*همان همسفر خود برایم کافیست*
*من همسفر راه تو هستم[اما]*
*دلتنگ دو فرزند خود هستم*
*این راه اگر مقصد خوبیست*
*من تا بهشت هَمراه تو هستم*
پدر، فانوس دریایی در شبهای بیقرار، ستارهای که بر آسمان عمر روشنی میبخشد.
سالها گذشت و رد پای صبوریات بر خاک لحظهها نقش بست، همچون درختی که ریشههایش را در دل زمین عاشقانه تنیده باشد. امروز، میلاد توست؛ روزی که زمان، چراغی در دست گرفت و مسیر عشق را نشان...
پدر، ستون استوار خانه، سایهای بلند که در پسِ خستگیهایش، عشق را بیصدا معنا میکند.
کوه پدر /کتاب سرمای اتش/نویسنده ارام اتور
صخره ای هیچکس را نمی پذیرم، وقتی که پدر کوه است.
باورم به صخره ها فرو ریخت، همیشه گویی به باد تکیه داده ام.
محتاطانه و بی انتظار می ایستم؛ حتی اگر بگویند سخت ترین صخره ی جهان پشت من ایستاده برایم اعتباری...
پدر
نسخه ی پشتیبانی
بی پایان است
از حافظه پنهانی
پاک نمی شود ...
رفتی
و
دنیام شده؛
متروکه ای بی سَرنشین.
به یاد پدرم🖤
شهریارَم
رفتی و شهرِ دلم بی یار کردی
هر چه گفتم من بمان
اما تو بر راهِ خودت اصرار کردی
بودنت دنیایِ من بود
رفتنت اما؛ چه زود !
دیدی آخَر؛
قلب و روحِ دخترَت تب دار کردی؟!
برایِ پدرم🖤
مُردم از چشم انتظاری گشته ام دیگر هلاک
ردّ پایت گمشده، ای بی نشان ، ای بی پلاک