متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
دیگر هیچ شوقی مانند نارنگی بعد از اتمام مشق در عصر پاییزی نیست
آن روز ها تکلیف ما مشق معلم بود و حالا مشق روزگار
دیگر هیچ عطری مانند پوست پرتقال بخاری و کرسی خانه پدربزرگ نیست
آن روزها پوست پرتقال را میکندیم و امروز روزگار پوست مارا
دیگر هیچ...
دوست من قطار عمر ما بر روے ریل هاے زنـבگے ـבر حال عبور است
بخنـב ،شاـב باش غم و شادی دنیا در حال گذر است
ولے طے این مسیر عمرمان בر حال عبور است،زنـבگے را سخت نگیر بخنـב بـہ غمش بـہ کمش خنـבیـבن کام בنیا را برایت شیرین مے کنـב...
حالم مانند آن درختیست که قامت سر ب فلکش در پهنای زمین خم شده است ..
تنه و شاخه های سبزش عریان از برگ شده است
ولی باز در دل امید دارد
که ریشه اش در خاک است
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
تو را دوست میدارم
تو را دوست میدارم
بیآنکه بدانم چرا
بیآنکه بدانم چگونه
چنانکه برگ،
باران را دوست میدارد
و دریا،
صدای باد را.
تو را دوست میدارم
در سکوتی که میان ما جاریست،
در کلماتی که هرگز گفته نشد،
در نگاهی که از مرز شبها عبور کرد
و...
آمدی و زمستانِ دلم،
سبز شد
گویی تمام شکوفههای باغچههای خدا،
برای روییدن در نگاه تو لحظه شماری کردهاند.
عطر تو را باد میآورد،
همراه با نسیمِ گرمِ آفتاب
من در هوایت سبز میشوم،
مثل زمینی که پس از باران،
بیاختیار عاشق بهار میشود.
دلم میخواهد دستانِ تو را بگیرم،...
دل، گیر کسی است،
که دلگیرم کرد و رفت،
در آن غروب دلگیر دریا
بیا
تا دلتنگی ام را ،
ورق بزنی،
صفحه ی دل را ، خاک گرفته است...
تو چنان
ماهی کوچکی ؛
میان تنگ چشمانم .
با اولین باران بیوقت شبانگاهی ،
تو را به اقیانوس رها خواهم کرد.
با تو تمام شاعرانه ها را خواهم نوشت
خواهم سرود زندگی را
خواهم رقصید آزادی را
محبوب من
فقط تو بمانی
از پس همه چیز بر خواهم آمد💕
“تمام عمرم در جهانی گذشت که گوش داشت اما شنیدن نمیدانست، و من در سکوتی پر از فریاد، حق نداشتهای بودم که به رسم هیچکس پذیرفته نشد.”
پروردگارا!
با نور پیوسته ی حضورت،
ایمانی بِشکوه،
و حضور قلبی نستوه را،
به نای خسته و
تار و پود درهم شکستهام
بتابان!
دلم برای مادرانی که در اوج بدبختی نقاب خوشبختی دارند میسوزد..
برای مادرانی که در حسرت آغوش گرم ،در حسرت توجه در حسرت مسافرت هستند ،میسوزد..
او یک مادر است میخندد تا کام فرزندانش شیرین باشد
بار سنگین زندگی را بر دوشش حمل می کند کمرش خم می شود
ودر...
زن، آخرین واژهی بهشت است که بر لبان خداوند جاری شد،
آخرین شعاع از نوری که در دستهای آفرینش جا ماند،
راز سر به مُهری که زمین هنوز برای درکش، خام است.
او نه فقط انعکاسی از بهشت، که خود، بهشتی بیانتهاست؛
با چشمانی که شب را به ستایشِ روشنایی...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
ترک من کن سبز خوش رو
ترک من که..
سرمای تاریکی اتش نبض را به اسارت گرفت
که خانه ای رنگین کمان پس از زمستان سردخانه ای رنگ ها شد
ترک من کن سبز خوش رو
ترک من
که مبادا سرمایی صدایم ذوق غنچه ای شادت را به انجما ببرد...