جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
مَن ! آرام باش...آنقدر آرام که نبودنت را حس کنندتا دل شان برای صدایت تنگ شودمَن ! دلگیر نباش از ندیده شدن از نشنیده شدن...بغض هایت را قورت بده چشمانت را ببند ، گوش هایت را بگیر ، زبانت را به سکوت واداراین آدم ها برای کسی ارزش قائل می شوند و دوستشان میدارند که دیگر نباشند مَن ! بیا که نباش... آریل | Ariel...
تاریکی درونم رافراگرفته بین سکوت مبهم جهان مانده ام یعنی میشود دفترخط خطیه ذهنم، همچوخطی راست بدون شک صاف شود؟نگین رازقی...
سلام ای گوهردرخاک افتاده،ای چراغ خانه دل،ای تویی که درعالم وبین آدمیان تنهایی،نمی دانی چه شد عمرگران مایه!..تویی که لبخندت روشنی بخش این زندگانی ست،بامن بمان وجهانم باش!درکنارم باش ای خودهمیشه درمن!نگین رازقی...
رویامی بافتندازخیال های درذهنشانفقط اوبود که خیال های ذهنش تهی بودحتی برای بافتن...!نگین رازقی...
هر آدمییه روزی یه جاییمجبور میشه خودشو جا بذاره و برهتوی یه کافهتوی خیابونیه شهرتو دل یه آدم…...
شاعرانِ عاشق پیشه یِ خسته دلروزگارِ ملال انگیز، رخوت بار و گَندی ست که؛همهِ مان را شاعر کردهشاعرانی عاشق، شایدم عاشق پیشه؛با معشوق هایی خیالی. می نویسیم، می سُراییم، شاید به چشمِ معشوق یا معشوق هایمان بیاید.معشوق هایی که با آنها عاشقی ها کرده ایم، چه دل ها که نداده و چه قلوه هایی که نستانده ایم.چقدر زیر باران هایِ خیالی شانه به شانه یِ هم قدم زده ایم. در بسترهایِ خیالی همآغوشی کرده ایم. حتی گاهی مادر شده ایم، پدر شده ا...
من، تو را...میدانی شاید عاشقانه اش این گونه باشد که بگویم؛من تو را در قلبم، در ذهنم،...نگاه داشته ام، به خاطر می آورم؛اما؛ من تو را در جزء جزء اَم بایگانی کرده اَم. در تک تکِ یاخته هایم، در گلبول هایم، حتی در گلبول هایِ سپیدم که گاهی توانِ دفاعیِ شان کم می شود.من تو را در هر تپشِ نبضِ آزاردهنده یِ میگرنم یاد می کنم.من با تو در گوشه کنارِ زخم هایِ اثنی عشرم عکس هایِ یادگاری بسیاری گرفته ام و قول می دهم که برای همیشه در آل...
عزیزِ مهربانم،قولی بمن بده؛که وقتی یکدیگر را دیدیم، با تن و جانِ هم بیگانه نباشیم.می خواهم حلالِ معادله ای دو سویه شویم.تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم. بفشاری ام و بفشارمت؛آنقدر سخت، آنقدر محکم؛که عبور کنیم از هم. که خود را بیابی در تنم. که خود را بیابم در تنت. که جانم حل شود در جانت. که جانت حل شود در جانم.بگذار این بار شراره هایِ آتشینِ تنت؛ بیدار کند خاکِ سرد و مرده یِ تنم را.بگذار هُرمِ نفس هایت را نفس ب...
تنگیِ شدیدی رو تویِ ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود، نفس برام کم بود، خفگی با اون دوتا دستِ زمختِ هیولاوارش چنبره زده بود دورِ ریه هام، دورِ قلبم، فشار میداد، فشار میداد با نهایت توانش. فشار شدید و شدیدتر شد. احساسِ سبکی کردم، دیدم پاهام رویِ زمین نیستن، باد اومد و تنِ بی روحمُ مثلِ یک تکه کاهِ سبک به رقص درآورد و برد بالا.....+ این بالا همه چیز بهتره، دیگه چیزی غیرِقابلِ تحمل نیست، حتی پایینم ازین بالا قشنگ تر دیده میش...
✍✍•••🌺🍃🌺🍃.رفیق میدونی بهترین انتقام از روزهای سخته زندگی چیه؟! .بهترین انتقام اینه که تیکه های زخمی و مجروح خودت رو از لای آوارها و مخروبه های زندگی بیرون بکشی بعد مثل یک پازل دوباره کنار هم بذاری و امید مرده رو دوباره تو قلبت احیا کنی، اونموقع است که ققنوس وار از مشرق آرزوهات دوباره طلوع می کنی و درخشنده تر از همیشه به جهان رویاهات 💕میتابی ......✍عارفه عطائی...
شبی به شدت مهربان شد،از فردای آن شب دیگر ندیدمش...بعضی از مهربانی ها بی دلیل نیست...
پرنده،لختی بر شاخه نشست.درخت،از ریشه به ساقه،از ساقه به شاخه،از شاخه به برگواژه شد،حرف شد،کلام شد،شور شد،اشتیاق شد،واژه، جوانه زد؛گُل داددر آرزویِ میوه شدن بود که؛پاییزان، این خزانِ بی رحم بی هَوا سَر رسیددرخت هنوز واژه بود که؛پرنده رفت.پرنده رفت وکَم کَم،ذره به ذره،واژه در گلویِ درخت خشکیدبهاران شدزمستان شدبهاران شدو ... و درخت، دیگر واژه نشدپرنده برگشتدرخت اما؛نه تنها، دیگر واژه نبودبر...
تلخماما،تُو که فرهاد شوی؛شیرینممطمئن باش که حتما؛به دلت میشینم...
بعضی از آدمها در زندگی ات هستند که از همان لحظه ی اول که وارد میشوند حضورشان عطر و قشنگی خاصی دارد .همان آدمهایی که با لبخندشان دلتان غنج میرود .همان هایی که با اولین کلماتشان تا ناکجاآباد رویاها میروید و قند در دلتان آب میشود .همان آدمهایی که کافیست یک خط روی پیشانیشان بیفتد تا هزار فکر کنید که نکند از شما دلخور است .دلتان نمی آید اسمشان از صفحه ی گوشی و قلبتان پاک شود و هر لحظه منتظر دیدنشان هستید .همان آدمهایی که دستانشان اوج گرماس...
من میگم بیا امشب به من فکر کن...یه جوری که با بقیه شبا فرق کنه...یه جوری که حس کنم دل توام میخواست الان پیشم بودی...یه جوری که حس کنم بوی لیموترش تازه تن قشنگتو...یه جوری که آتیش بگیره وجودم از گرمای حس کردن تو....بیا امشب یه جور واضح تر...یه جوره نزدیکتر اصلا یه جور ناجورتر عاشق هم باشیم..امشب شب ماست...شب دیوونگی...دلنوشته از امیر پاشا فدائی...
من خواستم ولی نشد!خواستم لبخندت بشم نشد خواستم عاشق ت بشم، نشد خواستم زندگی کنم باهات ، اونم نشد..!شایدم من حق نداشتم چیزی ازت بخوام. ..همیشه همینجوری بود..خواستن واسه من نشدن بود...واسه تو که مهم نیست..فوقش ضرب آهنگات بیشتر میشه. فوقش چند روز دپرس میشی..فوقش آرایشت بیشتر میشه .فوقش کتاب بیشتر میخونی..فوقش خرید بیشتر میری...اصلا ضرب المثل دارندگی و برازندگی رو واسه تو ساختن...ای به گور پدر اون چشات که دل و دین و دنیای منو گند زد ...
نور کوچک من امروز که هوای اتاق گرفته بود امروز که تمام دلم تاریک و نمور بودامروز که سقف خانه شکسته بود و از گوشه اش آب می چکید آمدی به زندان انفرادی کوچکم تابیدی با خودت نور را رقص را و شادی را آوردی و من سرم را بالا گرفتم و به تاریکی فریاد زدم من نه ماه را میخواهم نه خورشید را نور کوچک خودم را میخواهم که تنها مال من باشد و به من بتابد...
امشب در تاریکی های آسمان ، به دنبال دو چشم میگردمدلم آغوشی گرم از جنس عشق می خواهدبه گمانم روزی تجربه خواهم کردمن می دانم، عشق های حقیقی هنوز وجود داردهنوز هم می شود غرق نگاهی شد و همه چیز را فراموش کردهنوز هم می شود با خنده ی کسی محو تماشایش شدهنوزهم میشود ....کوثرنجفی(چشمه)...
عصر بود و خاموش بود چراغ های خانه...تو آمدی و نور شد و روشنایی...چیره شدی به تمام تاریکی ها...انگار تو آمدی که خدا عاشقم شود..من زمینی عشق آسمانی توام ای زیبای دلفریب قلبم...جوانه زدم شکوفه کردم در این دلبستگی ممنوعه ام...تو مرحم باش برای زخم های کاری دل...که جز تو از هیچ کس کاری برایم بر نمی آید...جاری باش در من ای خدای عاشقانه ها......دلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
امشب در تاریکی های آسمان ، به دنبال دو چشم میگردمدلم آغوشی گرم از جنس عشق می خواهدبه گمانم روزی تجربه خواهم کردمن می دانم، عشق های حقیقی هنوز وجود دارد هنوز هم می شود غرق نگاهی شد و همه چیز را فراموش کردهنوز هم می شود با خنده ی کسی محو تماشایش شدهنوزهم میشود .......
دوست داشتم از ماه بیایم، از فرسنگها راه دوراز کهکشان های راه شیری، از عمق ستاره های طلایی چشمک زناز بند بندِ ابرهای منهدم آسمانیاز ارتفاع سبز ...،از خدایی دورکه در آسمانی پر ستاره و خورشید ما را نگاه میکندرعنا ابراهیمی فرد...
همه ی دستها دستی می خواهند که روزی گرم و محکم بگیرتشان، دستی پر از هوایت را دارم های بی انتهاهمه ی چشم ها چشمی می خواهند که به معنای تو بی نظیری نگاهش کندهمه ی لبها لبی می خواهند،که با گفتن دوستت دارم تسکینی باشد برای روزهایی که حتی حوصله ی خودشان را هم ندارندرعنا ابراهیمی فرد...
همیشه بعد از سالها به اشتباهمان پی می بریمسالها بعد از جوانی،سالها بعد از عمر رفته!یک تصمیم گیری درست و به موقع می توانستما را از سال هایی پر از عذاب باز دارداما نتوانستیم...همیشه از تنهایی به یک پناهگاه ناامن پناه بردیمو آخرمان شد پشیمانیرعنا ابراهیمی فرد...
طولی نکشیدکه فهمیدم جزء خودمهیچ کس نمی تونه کمکم کنهجزء خودم هیچ کساز خنده های ته دلم شاد نمیشهجزءخودم کسی حال دلم رو نمی فهمهپس فهمیدم ... قدر خودمو خیلی باید بدونمرعنا ابراهیمی فرد...
بعضی خاطره ها را نباید نزدیکش شدنباید خواست که دوباره تکرار شود نباید مزه اش را تغییر دادگاهی ...خاطره ها با بازگشت ها به همان نقطهنه تنها به مذاق خوش نمی آیند ،بلکه ...ناب ترینلحظه های زندگی را هم خراب میکنندرعنا ابراهیمی فرد...
کاش من خانه ات بودم تا شب به شب خستگی هایت را برایم می اوردی کاش من بالشتت بودم که شب ها سر روی صورت سردم بگذاری و بوسه بارانت کنمو یا کاش من پیراهنت بودم تا صبح به صبح لمس کنم آغوش تورا کاش من شیِ کوچکی بودم در دستان تو ولی افسوس به اندازه زمین تا آسمان دورم از حُرم نفس هایت...
تو غریبه ترین آشنایی بودی که من در نگاهت خودم را جا گذاشتم برای ابدو انتظار آمدنت مرا کور کرد درست مثل ذلیخا...
گوشی ام زنگ می خورد سراسیمه خودم را به آن می رسانم نفس نفس می زنم. شماره ی تو نیست... بی تفاوت گوشی را زمین می گذارم. امروز درست سه سال و چهار ماه و سه روز و ده ساعت و دو دقیقه است که تو رفته ای و من هر روز چشمانم را می بندم و تورا تصور می کنم همین جا درست در کنار خودم. دلتنگی به آتش کشیده است این منِ تنها را...
روزی کتابی خواهم نوشت خوش شانس ترین زنی که تورا داشت و بدشانس ترین زنی که نمی توانست برای ابد گم شود در آغوشت...و این است ماجرای تمام عشق های نیمه کاره در اوجِ خواستن باید بروی و ادای نخواستن را در بیاوری با لبخندی به پهنای اقیانوس آرام......
گاهی به نبودنت فکر می کنم...به شب های طولانی که ممکن است هرگز طلوع خورشید را نبینم. گاهی به نبودنت فکر می کنم...به عطر آغوشی که سهمم نمی شود و منتیتر می شوم میانِ واژه ها با خطی درشت شیوا به وقتِ دلتنگی گاهی به نبودنت فکر می کنم...به عکس های دونفره، و خاطره های دونفره ای که از تو می ماند. و چقدر نفس گیرند ثانیه هایی که رفتنت را روزی هزار بار نعره می کشند و من گوش هایم را با شدت بیشتری فشار می دهم. برای نشنیدن، برای نفهمیدن، بر...
صدای هوی هوی باد ته مانده ی خاطراتِ سرم را تکان می دهد...خورشید مدام زیر ابرهای سرگردانی که اینطرف و آنطرف پرتاب می شوند. پنهان می شود.سرم به سمت آسمان برای درد و دلِ کودکانه کج می شود. انبوهی از سوال ها درون مغزم بی نظم رژه می روند. راستی تو کی بود که خانه را ترک کردی؟ ابرهای سیاه ِ مزاحم دقیقا از چه زمانی خورشید را بلعیدند. این روزها روشنی را رها کرده امخودم را به دست تاریکی مطلق سپرده ام بعد از رفتنت چراغِ آسمانم را خاموش کرد...
دیگر گله ای نیست...تا سنگ هایمان را واکندیممسیرم شد سر تا سر سنگلاخ . دیگر گله ای نیست...کور ها گره شدندپروانه ها آب شدندشمع ها مردنددیگر گله ای نیست. محمدرضا دهگان...
دارد می آید ...خورشید وعده ی دیدار نسیمش را دادهو قلبها در تپشی هیجان زدهاین را مکتوب کرده انددارد می آید و نگاه ها در آینه های به انتظار کشیدهصف ایستاده اندسلام ای بهارِ زندگیدستهای ما ...بعد از طوفانی سرد دلش هوایت را کرده استبیا ،که آدم ها اینجا...دلشان عجیب گرفته استرعناابراهیمی فرد...
آدم خسته اصلا نمیدونه چی داری میگی؟!دیگه چیزی از دنیا نمیخوادکه از دستت ناراحت هم بشه یه دنجِ فراموشی میخواد که همه چیز رو فراموش کنهیه دل سیر شده از زندگی داره کهمیخواد بره و دیگه برنگردهاصلا براش مهم نیست که چی دربارش فکر میکنی آدم خسته ...حتی بهشت رو هم بهش بدی دیگه نمیخواد! رعنا ابراهیمی فرد...
سلام ...سلام بر خیابان های منتظرسلام بر کلمه ی مرموز خوشبختیسلام بر نگاه های گرم آفتابسلام بر دلهای گره خورده به آینهسلام بر گلهای شکفته شدهسلام ...اینجا دختری از جنس بهارچشم به راه ایستاده!رعنا ابراهیمی فرد...
کمی لبخند بزنامسال بهار قول دادهخوب باشدقول داده تمام اندوه ها رااز خیابان ها جمع کنداز خانه هااز کوی و برزن های خاک خورده!کمی لبخند بزن ...رعنا ابراهیمی فرد...
دلتنگ هم نیستمکه بگویم دلم برایت تنگ شده!اینجا هوا صاف است،آفتاب لبخند می زندو من یاد گرفته ام ...زندگی ام را خودم بسازمرعنا ابراهیمی فرد...
عشق را در پیرمردی دیدم که سی سال تمامبرای همسرش گریه می کندو هنوزَِ هنوزم با نبودنش آشتی نکرده استآنوقت هستند کسانی که کنارشان هستید اما با بی توجهی زنده به گورتان می کنند وفا چیزی نیست که در مغازه های سر کوچه بفروشنددل بزرگی می خواهد و ذاتی پاکرعنا ابراهیمی فرد...
شب ها قبل از اینکه بخوابم خیلی فکر میکنم به کارهایی که درطول روز انجام داده ام به کارهایی که فردا انجام خواهم داد به همه و همه فکر کرد ه ام ولی ای کاش کمی هم به خودم فکر میکردم به خودم ...!!!!!!( دلارام امینی)...
گفت همیشه خواهم بود برایت !خوشبختی را در کنارم میبینی تمام تلاشم را میکنم !گفتم خوشبختی از نظر من وفادار بودن است!! گفت وفادار خواهم بود !!!!گفت اما نبود ...!!!!!🥀دلارام امینی🥀...
زندگی که نیست زهرمار است میدانی چرا ..!!چون در بهترین روزهای عمرت بدترین هارا نشانت میدهد ...!!!!!🥀دلارام امینی🥀...
زندگی خیلی عجیب است .!!بدو بدو میکنی زحمت میکشی آجر به آجر خط به خط روز به روز زندگی رو میسازی زمانی که ساختن تمام شد میبینی چقدر پیر شده ای حالا این زندگی که ساختی در سن پیری به چه درد تو میخورد ..!!! کاش کمی بجای ساختن زندگی میکردیم !!!!🥀دلارام امینی🥀...
دلتنگی چه رنگیه؟دلتنگی میتونه آبی باشه وقتی یه ماهی تو اقیانوس تنهاست میتونه قهوه ای باشه وقتی یه پرنده تنها رو یه شاخه نشسته میتونه قرمز باشه وقتی دو تا ماهی قرمز واسه هفت سینت خریدی و یکی می میره میتونه سفید باشه وقتی عزیزی رو به آغوش خاک می سپاری میتونه زرد باشه وقتی به ستاره های آسمون نگاه میکنیو...ستایش فلاح...
چشم هایم را باز کردم…چه خواب عجیب و غریبی بود…به گمانم در شطرنج زندگی جایی را به اشتباه حرکت کردم باختم که فکر می کردم این بازی تمام شده ،اما اینطور نبود…درست است که باز هم نشداما کاری را انجام دادم ، که دلم می خواست ، دلم میخواست زندگی کنم ، شاد باشم و شاد زیستن را رها نکنم دلم میخواست بازی های کودکانه ام را دوباره تجربه کنمدلم می خواست تمام لحظات کودکی ام ؟را مرورکنم اما سایه ای شوم، نمیگذاشت خدا راشاکرم ، ا...
تو را به باران قول داده امو به برف...و به آفتاب...تورا به جاده ...به موسیقی...تورا به کوه..تو را به لذت ..تورا به صدایم به نوشته هایم تو را به تنهایی امتو را به خالی ترین جای وجودمتورا به قلبم قول داده ام و می دانم ...می دانم تو آن قدر خوبی کهمرا بدقول نمی کنی... ! دلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
داشتن یه حامی ؛شیرین ترین چیز تو زندگی آدمه !چه زن باشه ،چه مرد ….چه آشنا چه غریبه !چه خونوادت ؛چه دوستت …..کاش یه آدمایی اینو بفهمن … !!!...
تورا دوست دارم بیشتر از آبی دریا و آسمان..تورا دوست دارم بیشتر از گلها بیشتر شکوفه ها..تورا بیشتر از عشق دوست دارمتو را بیشتر از خودم و خواسته هام دوست دارم بیشتر از هوس لمس تنتتورا دوست دارم بیشتر از دین و آیینم..تورا دوست دارم بیشتر از شهرم..کشورم ..جهانمتورا دوست دارم همچون اسیری که آزادی را نمی خواهد..تورا بیشتر از آزادی دوست دارم...تورا بیشتر از تمام دوست داشتنی های دنیا دوست دارمدلنوشته ای از امیرپاشا فدائی...
کاش امروز بشود چشم هایم را به تو هدیه دهم تا تو با حسی که من به تو دارم خود را ببینیتا بدانی برای این مومن خدا ترینییک روز پیر می شوی و چین و چروک صورتت تمام زیبایی تورا در بر خواهد گرفت اما چشم های من تا آخر دنیا تورا خواهد پرستید...دلخوش نباش به این هایی که امروز برایت به به و چه چه می کنند...من تورا حتی وقتی صدایت زیبا نباشد و جذابیت امروز را هم نداشته باشی دوست خواهم داشت....افسوس تا تو حس مرا به خود بفهمی چشمان من هم مثل تو کم سو...
❣﷽❣🌺🍃🍁🍁🍁🍃🌺در وجودم درختی شکوفه می زند از هوای تو حالم آنقدر خوب است که بعدازاین باران ِ لبخندها می خواهم در انتظار رنگین کمانش باشمآسمانی که ابرهایش چشمان تو باشد هیچگاه باران نمی خواهدقدم به قدم در کنارت می آیمدنیا آنقدر کوچک است که هرجا قدم برداری جای پایت باقی می ماندشبیه گل هایی که پژمرده شده اند اما بویشان هنوز به مشام می رسد🌷☘️🌷🍁🍁🍁🌹🌱🌹علیرضا نجاری (آرمان)...
آدم درزندگی خودش زندانی دارد آن زندان دل هست دل دو حرف هست ولی خیلی دنیای متفاوت وعجیب دارد دل واژه آسانی هست ولی حرف های سنگینی درخودش جا می دهدکاش قدر دلمون رو بدونیم وان را رنج. ندهیم دل اگر زبان داشت خیلی از ما گلایه می کرد.......😪😪😪😪😪...