شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
شـــیـریــن و کـمــی تـــرش بـه مـاننــد انـارم
دلـــدار تر از مـــن، تـــو بـگو کیـست نگارم ؟!
پاییز قشنگ است و به جان مهرتو ای دوست
یــادت نـرود بـر تـــو و عــــشـقِ تــــو دچـارم
غروب شد ، باران زد و برگ ها ریخته بود
باز پاییز خسته ی ، خسته ی ، خسته بود
غمگین ترین حالت پاییز عیان شد و انگار
عاشقی زیرِ نم باران دِلش شکسته بود
مرد ، کوچه ، گُلِ سرخ پَرپَر شدند و باز
عاشقانهای که از هم ،...
سوتِ قطار
مثل خطِ کجِ مصرعِ بیصبر
از دهانِ باران
آویزان
قافیه
در بانکِ قرض الحسنه ی واژهها
در جنگ با خدا
هجا
در جیب هوا پاره
مسافرها
بی متر
لبهی ناتمامِ شعر را
با فتحه و ضمه
می برند
و ایستگاه
وزن را
مثل پوستِ میوهی ممنوع
از تنِ...
چه ها گفتند و نشنیدم
بدی کردند و بخشیدم
دلم از ادمها بشکست ولی من باز خندیدم
سکوتم حرف ها دارد ولی چشم دهان بستم جفا کردند وفا کردم ببین ای خوب دیروزی
کجا بودم کجا هستم
و شب
با چراغی خاموش
از جیبِ خالیاش
عبور کرد
ماه
در آسمانِ بیحقوق
پینه بست
و واژهها
در صفِ نان
منتظر ماندند
تا شاید
فردا
درد
شعر شود
پیچیدهام در عاشقی
در عاشقی پیچیدهام
مولای روم، در شعر تو
من شمس خود را دیدهام...
پ.ن: این بیت، وامدار از غزلی از حضرت مولاناست که با مصرع:«اینبار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام...» آغاز میشود.
بی من زندگی آت مسیری رو به عقب است
بی من زندگی است ماه در عقرب است
بی من زندگی ات پر از خطر است
بی من، دلِ تو بیپناهِ سفر است
بی من، شبِ تو بیچراغ و شرر است
بی من، امیدت غبارِ گذر است
بی من، جهانات فقط...
خبرت هست که چشمان دلم غمگین است
دل من چون گل لاله چقدر خونین است
بیتو ای مایهی آرامش جانم، هر شب
جای لبخند به لبهای دلم نفرین است
پاییز،
هدیهایست از آسمان
برای دلهایی که خستهاند،
هدیهای پیچیده در برگهای طلایی
و بوی خاک نمزده.
آتش و عذاب شده جانم بسی خسته است
وَغمی که خنده به روی زندگی بسته است
در هزارتوی خود مانده ام بی کَس و کار
تلخ و سیاه روزهایم همچو شب گشته است
حال و فال و قال ام کشید به چون و چند
بَس زِ آشنایان و دوست خنجر...
بر زاغ سپردم سَرِ کارت باشد
هر لحظه و هر جا به مدارت باشد
من غیرتیام! خود تَهِ این قصه بخوان!
هابیل اگر باز کنارت باشد! ...
بر نیمکتم نشست ... تنهایم دید
پاییز رسید و قلبِ زردم را چید
ابری که همیشه گوشهی چشمم بود
بارید و به شاباشِ درختان خندید ...
تویی آن شعر که هَرزگاه به لب می ریزم
در خیال از لبِ چشمت به لبت می خیزم
غرقِ در بوسه ی تو شعر زمین می ریزد
برق چشمان تو میبیند و بر می خیزد
دَرِ گوش ات سخنی از تب دل می گویم
عطر گیسوی تو را میان دست...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
شب مردگان
جان ، به غَمِ ، به جان اُفتاده تقدیم خواهم کرد
چشمهای پر زِ بغض به اَشک تسلیم خواهم کرد
آفتاب را پس زده و شبی سیاه تر از سیاه
بر پیکره ی روزهایم حتی ترسیم خواهم کرد
جگرسوز خواهم شد و خفگان خواهم گرفت
و تنهاییام را...
هوای شرجیِ مویَت
و لحنِ گرم جنوبت،
گلابِ قمصر رویَت
و چشمههای جنونت...!
آهای همیشه و هرجا!
آهای رودِ رَونده!
بجوش از دلِ سنگ و
بهار زندگیات باش...
این دلیری در عدو، از بیخودی خندیدن است
خنده بر سگ هم بر او دندان نمایش دادن است
عمر
آنطور که فکر میکردیم
نه یک خطِ صافِ اتوبان
که از نقطهی «تولد» به «نهایت» میرسد
و نه یک طومارِ از پیش نوشته شده
که هر روز
برگِ جدیدی رو میکند
عمر شبیه یک گنجهی کهنه است
پر از لباسهای اندازهی «فردا»
که هیچوقت «امروز» نشدند
و بویِ ناخوشایندِ...
تو میروی و دمادم بیقرار می شوم
کنار ثانیه های عذاب انتظار می شوم
مانده ام چِکار کنم مستجاب شوی
تو باش قافیه ، شعر ، ردیف می شوم
دائم الخَمرَم به خیالت بیا ببین چگونه
گِرد لبانت پُر از ثَنا و ثواب می شوم
همچو ستاره ای مُطلق اُفتاده...
سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
ز بس نامردمی
دیدم زِ هر کس
من و تنهاییام
عشق است و این بس!
وقتی که ز یار میشود حالت زار
بر دل نرسان ز بازی عشق آزار
اینرا تو بدان که عاشقی است اکنون
سوزنده چو آتشی میانِ نِیزار
خداوندا
به ره
فانوسی افروز
کند
شبهای تارم را
به چون
روز