شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
حتی لیلی و مجنون به عشقمان غبطه میخورند
وای از حسودان که به ناحق میدوزند و می برند
عشق را با موهای تو شانه میزنم
برعاشقانه های تو خانه میزنم
زیبایبت مرا مست میکند مدام
به چشم نگاه قشنگ تو قاب میزنم
تو بودی و من و خواب پریشان چشمانت
آنگه که دل را به این در و آن در میزنم
عشق یعنی بوسه ی معشوق عاشقانه
وقتی...
من از جام عشقت می زده ام
خمار چشمانت شده میکده ام
دلتنگ تر از آنم که فکر بکنی
گفته می آیی فال حافظی که زده ام
روزها ساعت ها لحظه ها گشته اند دل سنگ
چرا نمی فهمند شده ام دلتنگ دلتنگ
برگرد بگذار فخر بفروشم به تمامشان
بشکنم هرچه هست دلتنگ و دل سنگ
تمام روز و شبم شده خاطرات و سردرد
بیتو روح و تنم در تابوت غم سر کرد
تو نهایت عشق بودی پر از شوق و شور
به چه زبان و دعا و اشاره بگویم برگرد
آنقدر مست شوم و مستی کنم به پای تو
مرغان آسمان گریه کنند به حالم از برای تو
کار عقل و قلبم گذشته از صبر جانا بدان
هزار جانم بدهند همه یکجا بریزم به پای تو
نگاهم با نگاهت در هم آمیخت
جنون عشق را بر دل بیاویخت
شمیم عطر گیسویت که پیچید
تمام شعرهایم بر زمین ریخت
من در خیال خود پُرم از خیال تو
بیخیال عالم و هر که هست کنار تو
مست میشوم از حس حضورت بانو
دائم الخمر میشوم گر ببینم گُل روی تو
بوی تنت در خیابان پیچید،
مرا به عقب کشاند،
به روزهایی که هنوز تو بودی،
و جهان دوباره زنده شد.
لمس دستانت،
همچون وزش بادی ست که تمام اندوهها را میبرد.
دیوانگیِ شعرِ مرا از بر کن
بی مایه ترین شاعرکان را خَر کن
هرگاه به صفحه ی دلم می آیی
قلّاده بگیر و بی صدا عَرعَر کن
هر انسانی که در زندگیمان میآید،
آینهایست از فضائل و رذائل ما،
عشق و نفرتمان،
زیبایی و زشتیمان.
سکوت کردی،
اما لبهایت
هنوز روی گردنم شعر میخوانند…
بیصدا،
بیرحم،
بیتو.
هر شب،
لمسِ خیالت
روی تنِ خستهام میریزد،
مثل باران،
بیاجازه،
بیامان…
در آغوش تو،
جهان معنایی نداشت،
جز صدای قلبت،
که بیاذنِ من،
شعر میسرود روی تنم...
لبهایت بوسهگاه من است،
و هر لمسِ تو،
شعرِ تازهایست که روی پوستِ تنم نقش میبندد.
عشق، یعنی تو در آغوشم،
بیهیچ فاصلهای...
لبهایت بوسهگاه من است،
و هر لمسِ تو،
شعرِ تازهایست که روی پوستِ تنم نقش میبندد.
عشق، یعنی تو در آغوشم،
بیهیچ فاصلهای...
هوای تو بوی سیب دارد،
میوزد با نسیمِ خاطرهها،
و من در همین جمعههای بیقرار،
تا همیشه در انتظار تو میمانم.
هر بهاران را نبین کز عشق خود می نغنوی
چون بهاران میرسد پایان، زمستان میشود.
آدمی کز درد دوری میدهد فریاد و زار
چون فغان پایان رساند، یار مستان میشود.
بیتو،
من برکهای سردم
که سکوت بر سطحش
برگهای زرد را نقاشی کرده است.
چشمان من اسرار و نگاهت پی انکار
بین منو تو فرسنگ فرسنگ دیوار
دل دل نکنم مطلب دل ندارد انکار
اشعار تو خواندم و شدم عاشق بیمار
چند نکته از حضرت حافظ
جناب حافظ ، شاعر تناقضها نیست ، ایشان خود تناقض هستند.
از منظر ایشان ، شراب و شریعت ، عشق و عقل ، زهد و زخم ، نه تنها در مقابل هم نیستند ، بلکه در همزیستی یکدیگر هستند.
ایشان از تضاد ، گریزی ندارد...