شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
ألسّلامُ عَلَیکَ یا بقیةاللهِ فی أرضه)
گفتم نگاهی میشود، شاها به این سائل کنی؟
گفتا که باید سالها ، در راهِ ما منزل کنی
گفتم که منزل کردهام، عمری به راهت ای صنم!
گفتا که باید بیش ازین، ما را به خود مایل کنی
گفتم که ماهِ من تویی، در...
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
جانم تویی ای گل ولی از،دست دوری
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم بخواهی یا...
دلم بهانه می کند طلوع دیدن تو را
تا به کجا دلم کشد ، حسرت دیدار تو را
در این قبیله که دیدار روبرو جرم است
زبان دهکده لال است و گفتگو جرم است
بروی شانه طوفان رها نکن دیگر
حریر ملک ختن را که مو به مو جرم است
اگر چه حضرت حافظ وصال می طلبد
بگو به خواجه حذرکن که آرزو جرم است
نگو که سیب...
ترک من کن سبز خوش رو
ترک من که..
سرمای تاریکی اتش نبض را به اسارت گرفت
که خانه ای رنگین کمان پس از زمستان سردخانه ای رنگ ها شد
ترک من کن سبز خوش رو
ترک من
که مبادا سرمایی صدایم ذوق غنچه ای شادت را به انجما ببرد...
شاری شیرین :
شَهرِ من شهرِ عشقِه وُ حماسِه
قصّۂ جنگُ تو دلش جا داده
شهرِ مَردان وُ زنانِ صبوره
کُردِ کرمانشاه همیشه غیوره
شهر کرمانشاه مَهدِ دلیرانه
شهر شهیدان عزیزِ ایرانه
کرمانشاهُ با مردماش می شناسن
مردمی باصفا که اصیل و دیندارن
شهرِ خَلّاقِ خوراک کشوری
طعم غذاهات می...
(ضرب المثل)
مُعلّـــق، گر زنی در نــزد غــــازی
کنی با آبـــروی خویش، بــــازی
چو مشتت میشود در نزد او باز
نــدارد بر تو هــرگــز، سرفــرازی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
تو خروش آبشاری،
که از بلندای سنگها میگریزد،
عاشقانه بر زمین میریزد،
تا آبی شود زلال.
آرامش روحی،
صدای روحبخش رودی،
که در تنهایی کوهستان
با باد در میان میگذارد،
رازهایش را.
کلمات
در دهان
پروانه میشوند
هرگاه میخواهم صدایت کنم
گُلی جان!
میدانم چه میکشی!
بگذار سیگارت را
روشن کنم چاپلین؛
قبول کن
از آسمانِ هنر
آفتابی گرم نمی شود،
بازی عوض شده است
بیا
عصا را به موسی
کلاه را به چرچیل
و سبیل را به هیتلر بازگردان
باید
برای فروشِ خندهی خودمان
نقشهای بکشیم
بیا از کفِ محتوای امروز شروع...
تمام سهمم از دنیا، همان چشم سیاهت بود...
که قلبم را میان سینه می لرزاند...
بعثث خاتمالانبیا، حضرت محمد مصطفیٰ (ص) مبارک باد.
«مبعث الرسول»
در زمانی که بشر با چشم بینا کور بود
روزهای آفتابی، چون شبی دیجور بود
سرنوشت دختران محکوم خاک گور بود
هر کسی بر کشتن نوزاد خود مجبور بود
آفتابی سر زد از مشرق چو اسلام مبین
کرد روشن از...
آمدم تا که ببوسم لب شیرینت را...
که پریدم از خواب...
چقدر خواب قشنگی میشد...
فرصت بوسه ز لبهات ، گر محیا میشد...
نفس، نفس، سروده ام،
تو را به لحظه های دل؛
نفس تو را کشیده ام،
ز موجِ هر هوای دل.
نفس گشتی برایم،
می کشم با تو، هوایم را؛
ببین نقّاشِ احساسم،
چه اندازه، نفس دارد!
تا آخرین نفس،
به کنارم بمان؛ نرو!
با تو،
دلم،
پُر از:
تپشی عاشقانه است.
درکم کن و، ترکم نکن؛ یار؛
تر کم نشد چشمم برایت!
بنگر چه سان با جان نشسته،
سرتاسرِ حسّم به پایت!
اسمِ تو، سرفصلِ واژه، واژه ی شعر دل است؛
مطلعِ شعرِ گروه این نااامِ پُر مَد کرده ام!
با تو اعضای گروهم، می شود، کامل فقط؛
با رباتِ دل، ورودِ غیرِ تو، سد کرده ام!
تو، توانِ دل شدی، در جذرِ قلبِ عاشقم؛
در ریاضیِ دلم، مهرت، مشدّد کرده ام!
جزر و مدّ شورِ دریای عطش، پیوسته تو؛
سوی خود، همواره دریای تو را، مد کرده ام.
برخیز؛ بیا، نزدِ دلم؛ دلدارم!
آخر، منم انسانم و یک دل دارم؛
یک دل، که نه صد دل، شده ام شیدایت؛
گلبوسه ی حس، بر لبِ «تو»، می کارم.
کدام سرمه سیه کرده چشم یار مرا
که چشم یار ، سیه کرده روزگار مرا