شنبه , ۱۱ آذر ۱۴۰۲
در نیمکت چوبی می نشیندپایم را نوازش می دهد تار و پود فرش پاییزییروحم از زردی و نارنجی گل ها آرامش می گیردمشغول تماشای تابلوی پاییزی هستمسبزی رنگ خاطرات زرد می شوند و رقصان بر زمین می نشینند.زیبایی پاییز، رنگ دیگری به دنیای ما بخشیده....
تو جنگجوی تازه نفس من حریف خوبمن زورگوی قصه ام وتو ضعیف خوبمن مرد افتضاح خداوند در زمینتو شاهکارخلقت وجنس لطیف خوبمن گرچه باشکوه ولی باشکوه بدتوگرچه ناشریف ولی ناشریف خوب توحرف های خوب ولی با زبان تلخمن شعر های تلخ ولی با ردیف خوببین من و تو عشق به الودگی گذشتگرچه کثیف بود ولی یک کثیف خوب...
پنجره، دریچه ای است به سوی طبیعتآغوش سبز و خرمی که روح را می نوازدپاییز، فصلی است که زیبایی طبیعت را دوچندان می کندو پناهگاهی است برای روح خسته از زندگی شهریغزل قدیمی...
به زندگی؛ به مردِ خانه سلام! به عطر و خنده ی زنانه سلام! به بوسه های گرم از تب و شوقبه عشق؛ (بهترین بهانه) سلام! به رقص در طلوع کوچه ی یاسبه خاطرات پُر ترانه سلام! به وارثان ماه و نبضِ غزلبه رسم سبز این زمانه سلام! دوباره می نویسم از تو، بخوان...به شعرهایِ عاشقانه سلام! «سیامک عشقعلی»...
الهی اشتیاقی در دل افکن بی قرارش کندرون سینه ها سنگی ست سیبی آبدارش کنالهی ماهی جان تشنه بر این خاک میغلتدبرایش تنگ آبی شو کمی امیدوارش کنببین این خطه ی خاکستری را خاک سنگین راقلم در جوهر رحمت بگردان سبزه زارش کناگر دیدی که گاهی بی پناهی می کشد آهیپناهش باش وانگه سکه ی عزت نثارش کنهوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان استزمستان را ببر، هرطور میدانی بهارش کن!...
...ما ساکنان دنیا ... ؛ همسایگان رنجیم... !!!ما جمع بی پناهیم ... ؛ مجذور چارو پنجیم!!!شاید طلسم آهیم ... ؛بازیچه های افسوس!!! روی سیاه ماهیم ... ؛دود چراغ فانوس... !!!شاید که مرده باشیم ؛ در انتهای کابوس... !!! محشور گشته باشیم ؛با لاله های مایوس... !!!ما مهره های سرباز ... ؛در دست سرنوشتیم!!!در پیله های پرواز ... ؛ پروانه های زشتیم...!بازنده ایم از آغاز ... ؛ بیهوده در نبردم... !!!عمری بدون اغماض ... ؛ محکو...
بیا، با هم شعر بسازیم و عاشقانه بگوییمعشق یعنی زلیخا و زلیخا یعنی عشق...
این منم تازه ترین فاجعه ازمحضرِ عشقکه نشستم به عزاداری خاکسترِ عشقبشکند آینه ایکاش ، که مشغولم کردبه خودآرایی هرروزِ ملال آور عشقبه تماشای تو مشغول شدم یادم رفتکه سلامی کنم ای دختر نیلوفر عشقخاطرات من وُ تو هرچه که بود عشق نبودخط بزن اسم مرا زودتراز دفتر عشق...تا کی از چشم تو احساس گدایی کنم؟ آهخسته ام خسته ازاین خواهشِ شرم آور عشقمهربانیِ تو ازعشق نبود؛ از هوس استدایه هرگز نتواندکه شود مادر عشق...عشق شاید که ف...
در سینه ام نگاهی از غم پر استزندگی بی تو به تاریکی می کشدبی تو، دلم یک صحرای خالیستدر غروب هر روز، تنها رنگم رنگ غم استچشمانم به خاکستری درآمده استپر از اشک و ناله های بی خبر از خندهتو رفتی و باقی ماندم با خاطراتهر شب در خواب، تو را به یاد می کشمدر دلم یک خستگی بی پایان استزندگی بی تو، همچون جنگلی بی برگ استبی تو، دنیا خشکیده و بی روح می شوداز نبود تو، قلبم تباه و خسته استمن در این روزهای تلخ و سردبازیگوش تقدیر در ...
.گرچه این دنیایِ فانی بی وفاستگرچه رسمش غیرِ تنهایی نخواسترود باید بود و از متنش گذشتاین گذر، میراث سبز لحظه هاستمهربانی کن! بخند و شاد باش! بی خیالی، چاره ی هرروز ماست!زندگی، دریاست! ما، در کشتی اشعشق، تنها عشق! آری ناخداست!عشق ما را می برد با خود به نورعشق، پایان خوشِ این ماجراست...«سیامک عشقعلی»...
ستوده ام خیال تو، خیال عاشقانه اتبه خلوت نگاه من ، دو چشم شاعرانه اتبه جان خود فشردمت ، بهار شد عصاره ات برقص و جان بده تو با درخشش شبانه اتستوده...
انسان باید هر روز کمی موسیقی گوش کند، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند تا علایق دنیوی نتواند حس زیبا شناسی را که خداوند در روح او قرار داده است، از بین ببرد.یوهان ولفگانگ فون گوته...
پاییز در قلب این شهر،برگ های رنگین کتاب روی شاخه های درختان جلوه گری می کنند موج صدای لحظه ها در گوش زندگی نغمه سرایی می کنند.نغمه ای روشن از پشت کتاب ها، همراه با تلالو روشنایی خورشید .شهر را از تاریکی جهل بیدار می کند....
عشق، شادیست عشق ،آزادیست عشق ،آغاز آدمی زادیستعشق، آتش به سینه داشتن است دم همت براو گماشتن است عشق ،شوری زخود فزاینده ست زایش کهکشان زایندهستتپش نبض باغ در دانه ست در شب پیله رقص پروانه ست جنبشی در نهفت پرده ی جان در بُن جان زندگی پنهان......
نشدشرح حالی به تو بردیم و خبر از تو نشدپیش چشم تو فسردیم و نظر از تو نشدبسکه مشتاق تو هستیم و نظرکرده عشقدر تب و تاب تو مردیم و گذر از تو نشداز شرنگ غم ایام و هوا خواهی دوستشوکران دادی و خوردیم و حذر از تو نشدآنچه دور از تو گذشت از سر دیوانه ماعمر بیهوده شمردیم و اثر از تو نشدواپسن خمره میخانه تو هستی و دریغمست لاجرعه دُردیم و ثمر از تو نشد♤♤♤✍ علی معصومی...
محتاج تو ام کردهر بار دیدم عشق تاراج تو ام کردپیغمبر شب های معراج تو ام کردبا زورق جامانده از گرداب و طوفاندرگیر اقیانوس و امواج تو ام کردتنها نبودم یاد تو در سینه ام بودبا باد و بورانی که آماج تو ام کردبگذار تا آویزه بر دار تو باشمدنیا مرا منصور حلاج تو ام کردمن صاحب گنجیه ی درد و بلایمدلدادگی اینگونه محتاج تو ام کرد♤♤♤✍ علی معصومی...
کویرچکیده قطره باران به شانه های کویرخزیده گوهر غلطان به خانه های کویراز انحنای بیابان و تپه و در و دشتتنیده ریشه به ریشه جوانه های کویردرخت تاغ صبوری نشسته در سر راهکشیده بر سر و رویش نشانه های کویرگرفته شاخ و برش را باشتیاق قنوتکه چتر سایه بسازد به لانه های کویرمیان کوچه لبریز شوق و مهر و امیدگرفته نغمه ای از عاشقانه های کویرشکوه آیتی از آسمان و قوس و قزحغروب و سایه بام و ترانه های کویربه باغ خوشه انگور و ح...
پرهیزی ندارمتا در بساطم غیر تو چیزی ندارمجز مهر تو ماه دل انگیزی ندارمتا بامداد لحظه های با تو بودنجز نغمه ی مرغ شباویزی ندارممن وامدار سرزمین اشتیاقمجز شوق تو در سینه واریزی ندارماز عشق این رنگین کمان بیکرانهازیباتر از یک صبح پائیزی ندارمدر یادمانم خوش تر از ناز نگاهتوقتی میان غمزه می ریزی ندارمپلکی بزن ای جان که در بزم خیالمبی نرگس مستت گلاویزی ندارمتا غیر لبهای پر از شهد شرابتدر بزم گیتی جام لبریزی ندارم...
پائیز ۴زیباترین رقص درختانی تو پائیزتصویری از برگ و خیابانی تو پائیزانگار حرف تازه ای داری برایم!لبریز عطر خاک و بارانی تو پائیزرنگ لباست را ببینم! شاد هستیگویا که می آئی به مهمانی تو پائیزهوهوی باد و خش خش پای خیالیرویاترین آهنگ و رقصانی تو پائیزپیغام کوچ آورده ای انگار ما رایاد آور فصل زمستانی تو پائیزآیا بگویم پیش تو حرف دلم را؟راز نهانم را که می دانی تو پائیز!شهریورم با مهر تو آغشته گردیدنوشینترین خورشی...
بیا تو همروزی اگر که حوصله داری بیا تو همدر سایه سار سرو و چناری بیا تو هماز کوچه باغ مهر و محبت سحرگهیدر جستجوی سیب و اناری بیا تو هماز کافه های شهر و محل بی خبر نباشبا ما به پای شام و نهاری بیا تو همدر خلسه های همدلی و دوستی اگرپابند حرف و قول و قراری بیا تو همگفتم اگر به خاطر شیدایی دلتدر گیرودار سوز و شراری بیا تو هماز کیمیای جوهره ی اصل آدمیباری اگر به فکر عیاری بیا تو هماصلا بنای سود و زیان جز فنا نبود...
آدم نخواهی شدمرا از یاد خود بردی و از یادم نخواهی شدمعطل در مسیر داده بر بادم نخواهی شدبه خاطر دارم از خاطر فراموشی تو امافراموش از طنین نای فریادم نخواهی شدبرو ای خانه ات آباد و با مردم مدارا کناسیرم کردی و دلدار و همزادم نخواهی شداز این پس با تمام غصه های خویش میسازمکه بین قصه ها ماه پریزادم نخواهی شد !اگر چه دل به امید خدا بستم ولی افسوسگمانم سوژه ای در بین رخدادم نخواهی شدبه خاطر دارم از آنشب که زیر لب چنین گفت...
زخم بی حسابدور از تو عمری همدم پیمانه هایمآتش به جان گوشه میخانه هایمشمعم که در شب های تار بیقرارانپرتو فشان ساحت پروانه هایمآن برگ پائیزی که گرم پیج و تابمآن بوف سرگردان که در ویرانه هایمدرگیر زخم بی حساب نارفیقانآشفته حال محفل بیگانه هایمگاهی که با عشق تو لبریز جنونمزنجیری و همصحبت دیوانه هایمبار غمت را می کشم منزل به منزلدر کوله باری روی زخم شانه هایمای نرگس شهلای تو درجام هستی-شهد شراب آلوده مستانه ها...
که چه؟دل می بری به غمزه و ناز و ادا که چه ؟هی می کنی مرا به خودت مبتلا که چه؟با هر نگاه پنجره خمیازه می کشیتا جای جای جاده ی بی انتها که چه؟هی رخنه می کنی به دل و تازه می کنیزخمی که کهنه گشته از آن ماجرا که چه؟در شهر بی نشانه که یادم نمی کنیره می زنی به کوچه هول و ولا که چه؟وقتی که سر به شانه زخمم نمی نهیگل می دهی به شاخه حال و هوا که چه؟نصف النهار در به درت را که دیده ایسر می زنی به نیمه این استوا که چه؟جغرا...
ره توشه باوربا دیدنش دلدادگی از سر گرفتمحال و هوای برگ نیلوفر گرفتمدر بامداد ساقه ترد خیالشپبچیدم و دور خودم سنگر گرفتمچون ذره ایکه جان بگیرد با نسیمیاز روی خاک جاده بال و پر گرفتممثل چلیپایی که روی طره هایشامواجی از دریای پهناور گرفتمدر ساحت شهلای لبریز شرابشافتادم و از دست او ساغر گرفتمبا فتنه های کفر آئین جمالشدر سینه ام ره توشه باور گرفتممن بودم یک آسمانی پر ستارهدر ساحل چشمان خود لنگر گرفتم♤♤♤✍...
همسایه خوبیمرا با خود ببر ای بهترین سرمایه خوبیرفیق مهربان نام آشنا، همپایه خوبیکنونکه در کلامت رنگ و بوی زندگی داریبزن چنگی به تار خسته ات در مایه خوبیتمام لحظه هایم را دمادم غرق شادی کنبخوان شعر تری با مصرع آرایه خوبیبیا تا کوچه ها با عطر گیسوی تو طی گرددبه پای هر نسیمی تا در همسایه خوبیتو را می بینم سرشار صبحی تازه می گردمشکوه مشرق عشقی... طلوع آیه خوبی♤♤♤✍علی معصومی...
در حقیقت نور روز از دیده ی شبگیر توستوسعت هر کهکشان در نقشه ی تسخیر توستحرف قلبم را به تو با شعر میگویم ببخشهر کجا را هم نفهمیدی دگر تقصیر توستتو خودت هم گر نخواهی نور دنیایم شویقسمت است و شاید این هم بخشی از تقدیر توستنارضایی هم کنی بر این مقام نورتابچهره ی ماه و کمالت در جهان زنجیر توستگفته بودم حرف قلبم را به تو با رمزِ شب!هر چه گفتم روشن است و مابقی تفسیر توستبر لب جویی نشستم تا بببینم طی عمرآنچه میبینم سراب...
تقاص رفتنت را در شبی دلگیر خواهم دادو گر یک روز باز آیی ! جوابت دیر خواهم داداگر آن روز آیی که دگر کورم ،نمیبینمجواب عشق و مهرت را به ضرب تیر خواهم دادنترس از من همه اینها فقط لاف است و ترساندنزبانم را به وقت دیدنت تغییر خواهم دادو مثل روزگار پیش اگر مویت برون باشددوباره داد خواهم زد و بر تو گیرخواهم دادولی افسوس جشن ات شد و تو مال دگر گشتیاگر یک روز باز آیی جوابت دیر خواهم دادداوود شمسی...
بوسه ات واجب، غمت مکروه، لبخندت مباحای گناه من، بگو قدری ثوابم می دهی؟ارس آرامی...
چه بسته لب، پر از نجوا و زمزمه ایاِی در کنارِ شعرِ من آهنگ بی کلامارس آرامی...
مرا به جشن تولد فرا خوانده بودند چرا سر از مجلس ختم در آورده ام؟...
در کنارم تا همیشه جایت ای گُل خالی استجایِ دیگر روزگارِ تو اگر چه عالی استغُصه دارد هیبتی که تن از آن لرزد، ولیمثلِ غولِ قصه ها این دیو هم پوشالی است تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بودطرح بی جانش کنون مانندِ نقش قالی استدر شبم عطر تنت دیگر نمی پیچد، چراتا به کی در سرنوشتم قصه یِ بد حالی است ماه هم در آسمان امشب نقاب از رخ نکندهر ستاره بر زبانش شرحِ بد اقبالی استدر شب بانو بتاب ای اختر بختِ بُلندجای تو در خان...
گلرسن بیر گون اما ، یاریوه یاره وروپسانگدیپسن اویمی ویران الیپ ، منی آواره گویوپسان منه اوزگه ، اوزگلره یار اولوپسان منیم عمرومه قاره چکیپ ، اونون گوجاغیندا آغ دون اولوپسان بی وفا هِش سَن گِجلر سَمایَ باخمیپسان ؟...
کاش هرگز در دلم مهرت نبودکاش هرگز در سرم عشقت نبودکاش هرگز بی قراری ها نبودکاش هرگز چشم انتظاری ها نبودکاش می بودی کنارم ای عزیزتا که هرگز این کاش گفتن هایم نبود...
یک قدم فاصله تا یوسف مصری شدن استچه کنم من ته این چاه دلم بند نشد...
باز باران زد تو چتر خویش را برداشتی شهر را برهم زدی صد آفرین گل کاشتی زنده کردی در دل پاییز شهر مرده را توی آستین ات همیشه چیز بهتر داشتی...
مگذار که در حسرت دیدار بمیرمبگذار تو را تنگ در آغوش بگیرمدستم شده کوتاه ز دامان بلندتزیر قدمت می شود آرام بگیرم؟در دام تو انداخت مرا ناز نگاهتزیباست که در دام بلای تو اسیرمگر قسمت من نیک نیفتاد بنامتتقدیر من این بوده و باید بپذیرمراندی تو مرا از بر خود دست مریزادبهتر که ز هجران و فراق تو بمیرمرفتم که جوانی تو را از تو نگیرممن نیز جوانم ز غم عشق تو پیرمبهزاد غدیری...
در تابستان گرم پاریسبرج ایفل می درخشد بی نیازهر شب ماه به شکوهی بر می خیزدچون آرزومندی به مرز آسمان می رسدغروبی دلنشین و جادوئیهمه احساسات را در آرامش می خوانیغزل قدیمی...
گفتند: « شتاب کن زندگی یک دم است »گفتم: در این هوایِ ترس و گریز،مکث مرگِ شعر من است....
با دیدن چشمان تو زیبا شده شعرمهمرنگ غرلنامه ی نیما شده شعرمبا این دل دیوانه ی من باز چه کردیبی پرده ببین با تو هم آوا شده شعرمای مریم تنهایی من بانگ بر آورفریاد پس از مرگ مسیحا شده شعرمسوگند به باران تو ای عشق بهاریبی آتش زرتشت، اوستا شده شعرمخوابم شده بیداری چشمان تو امشبانگیزه ی روییدن فردا شده شعرمبگذار که این پنجره ها بسته بمانندبر روی تو دروازه ی دنیا شده شعرمارس آرامی...
پنجره سرد و تار صبحپنهان شده در فکر تنهاییبرگ های زخمی با بادروی زمین می خزیدندغرق در سکوت می نوشیدم قطره های شیرین ترانه های پاییز راو در این سکوت، در این بوی خزانفهمیدم آرامش قلبم راغزل قدیمی...
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاهارقصان در دستان باد، شادمانه می روددر طاق دستان دل، عشقی پرشور،رویای خسته را به امید تبدیل می کندبین آسمان و زمین، نوایی از زندگیدر آغوش خاک مهربان، آرامش می یابدغزل قدیمی...
حیرانم...مثل آن ستاره که در گرگ و میش لحظه ایدل دل می کند برای لحظه ای ماندن یا رفتن...حیرانم...[✍زهره دهقانیشادی]...
غنچگی کردی و بوییدن تو دست ندادهمه تن دست شدم، چیدن تو دست ندادپابه پا کردم و هی عقربه ها رفت جلودیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداددلم از حسرت دیدار تو دریایی شدقدر یک قطره ولی دیدن تو دست ندادبا لبم وعدهٔ لبهای کسی جز تو نبودچه کنم؟ رخصت نوشیدن تو دست ندادآسمانی تر از آنی که خدایی بکنیخاکسارم که پرستیدن تو دست ندادبهزادغدیری...
بیتابم...مثل ستاره های لحظه ی گرگ و میشکه نه دل رفتن دارند و نه توان ماندنبیتابم...✍زهره دهقانی(شادی)...
نسیم صبح پنداری ز کوی یار میآیدبه جانها مژده میآرد که آن دلدار میآیدبه صد اکرام میباید به استقبال او رفتنکه بوی دوست میآرد ز کوی یار میآید...
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته استقلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده استبرج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده استدر این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینمعشق، در هوای پاریسی به آرامی رقص می کندو آواز عاشقانه می خواندغزل قدیمی...
در کنار خم جاده ایبارانی غم آلودپاییز غرق باراندر شهر غزل عاشقانه ای می بخشمپاریس، تو در دل این سرابمی نوازی آهنگ عشق درگوشه ی هر خیابان راغزل قدیمی...
بدجور هوس کرده دلم ناز برقصی!در خلوت بی پنجره ام باز برقصیمن مولویِ چشم غزلپوشِ تو باشمتو در غزلم با دف و آواز برقصیهرچند که ناکوک تر از سوز دلم نیست!اما کمی ای کاش به این ساز برقصیوقتی که دلم لک زده در ترس قناریای کاش پر از جرات پرواز برقصیتا چشم تو در خاطر هر شهر بمانددر حافظیه ی حافظ شیراز برقصیچون سهم من از عشق، فقط خانه به دوشی ستغم نیست اگر خانه برانداز برقصیدر فصل پر از زایش غم، این چه ویاری ست؟!بد جور...
در شهر پاریس رویاها می سازمبازیگرانی از روح انتخاب می کنمجنگلی از خواب چشم شعاعی درخشانمه غمگین روی جاده ها پاشانپاییز تنها آواز درختان را می سازدو عشق در هر نفس به سمت تو می رقصدغزل قدیمی...
شراب خانگی من ! درون جام منی دلیل دلخوشی و لذت مدام منی هزار تکه شدم قبل سر رسیدن تو تویی که باعث ترمیم و انسجام منی بهشت زیر قدمهای پاک توست، نه من تویی که علتِ هرگونه احترام منیاگر که پخته شدم، سوختم خیالی نیستنخواستم تو بسوزی که خشت خام منیکه گفته نیمه ی پنهان من تویی؟ هرگز "تو نیم دیگر من نیستی تمام منی"...