شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
می دانی؟!
از روزی که نگاهت را بردی؛
دیگر هیچ آینه ای
حتی برای لحظه ای
زیبایی ام را باور نکرد!
من میان سکوت این خانه
حس خوبی به بودنت دارم...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
نذر کردم که چون آیی،
باغِ جهانِ را پُر کنم
از نرگسهایِ دل فریب ..!
چون که از آواره گی مقصود جز آشوب نیست
حال ما افسرده تر ، از حال آن محبوب نیست!
رفت شادی های ما بر باد و در کنج قفس
بلبلی شوریده را آواز هم مضروب نیست
گفت لیلی حرف دل ، مجنون به راهش جان نهاد
حیف شد در عصر...
مست
دائم الخمر مست هستم تا سپیده نیمه شبها
فارغ از ای کاش و اما غافل از امروز و فردا
دائم الخمر مست هستم در رهی بن بست مستم
بی محابا بی سرانجام خوش به این اوقات زیبا
دائم الخمر مست هستم توبه کردم هی شکستم
بگذر از این لات...
دائم الخمر مست هستم تا سپیده نیمه شبها
فارغ از ای کاش و اما غافل از امروز و فردا
دائم الخمر مست هستم در رهی بن بست مستم
بی محابا بی سرانجام خوش به این اوقات زیبا
دائم الخمر مست هستم توبه کردم هی شکستم
بگذر از این لات محزون...
عشق است فقط همدم و همراز مرا
کوکِ دل و جــان، قافـیه پـرداز مرا
آنگه که رسد عطرِ خـوشت بر جانم
شیـــدا صــفتــی بیـنـی و طنّاز مرا
مرا دعوت کن به پرسهای عاشقانه
در کوچههای بیقراری
کمی مرا قدم بزن...
که در اوج احساس پروانهای خود
گرمی دستان تو را میطلبم.
تو مرا شمع وجودی
همراه دلم باش
که سخت مبتلای تو اَم
زندگی بدون تویعنی عذاب یک دل دیوونه احوال خراب باش وحال قلب من روخوب کن سازناکوک دلم روکوک کن
از همان روزی که قابیل سنگ بر هابیل زد
جنگ شد کار بشر در جنگها شمشیر زد
بمب و تیر و اسلحله آمد پدید از دست او
یک طرف بمبی زد و آن دیگری با تیر زد!...
یار گر مثل قناری این سَر و آن سَر رَوَد
عاقبت در پنجه های یک عقابی میرَوَد
یار باید یار باشد تک پر و عشقش یکی
نه همان یاری که هر جا سوی عشقی میدَوَد!.....
هر که دارد قصد رفتن راه او باز و دراز!
ماندنش با من لیاقت خواهد و رسم کمال!
در کفم ثروت ندارم! خانه ام آلونک است
همنشین خاک هستم! دور از تخت و جمال!...
تنهایی و آرامش و یک شعر غزل وار
یک جرعه ز قهوه و کمی جنبش افکار
یادی ز گذشته کنم و زیر و بم خود
گاهی بشود تجربه و گاه که معیار...
نشستهام
کنار پنجرهای که باد از آن
بوی شکوفههای دیررس را
با خودش آورده...
درختِ حیاط
دیگر سوگوارِ سیبِ افتاده نیست،
با هر نفسِ نسیم،
برگ تازهای میروید از دلش.
پرندهها،
میانِ ابرهای روشنِ صبح
نمیپرند،
میرقصند...
کوه
بیصدا
دارد آفتاب را در آغوش میکشد،
آنقدر آرام
که انگار هزار...
در آغوشم بگیر،
نترس من هنوز هم
در دوست داشتنت، بیپناهترینم.
_دنیاکیانی
کمی برای ماندم اصرار کن...
نه آنقدر که بمانم،
آنقدر که بفهمم، رفتنم
چیزی را از جهانِ تو کم میکند...
سرک میکشی / مثل نوری از پس پرده
شعرهایم را میخوانی / از پشت جلد
خطوط میدوند / دیوانها دیوانه میشوند/ تو ترانه میشوی
ومن / تازهتر از سبزینههای باغ
خداحافظ؛ تو ای موجِ بلندِ بینهایت، مِهر؛
که در بحرِ درونم، شعرِ بیپایانِ دیوانی!
بیا ای روشنا !
ای نور !
بتاب بر واژگانِ سرد و خاموشم
که از تنهایی و غربت
گرفته تیرگی
رنگِ تمام روزهای من
بیا همراه با من باش!
که ناممکن شود ممکن
که با آهنگ باران
نم نمک
رقصان شود در سطر سطر دفترم
احساس من هر صبح
من؟
فقط یک خاطرهام
عکسِ کهنه در آلبومی فراموششده
که صدایم در گلو خفه مانده
نگاهم اما،
در ازدحامِ غریبِ چهرهها گم است
من همان سوالِ بیپاسخم
معمایِ حلنشده
که در ذهنِ زمان،
به فراموشی سپرده شدهام
من؟
امتداد یک انتظار پوچم
در خیابان های غمگین نرسیدن
که هر قدم،...
وقتی دلم گرفته ساقی چرا نیایی؟
زان باده ریز ساقی ، تا جان کند صفایی
دل خسته ام ز دنیا ، از خنده های کاذب
دیگر کسی نمانده ، جز تو به آشنایی
اگر آبی به راهش سد ببندد
همه رویَش لجن گیرد، بگندد
زلال اما اگر باشی چو جیحون
همه دشت و دمن، با تو بخندد