پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این روزها تکرار در تکرار دردمدر خود فرو مى ریزم و آوار دردمیک آینه، یک زن و یک بغض شکستهشب تا سپیده ، جان به لب بیدار دردم...
هر روزبا تکانِ بوته ایخال هایش را پاک می کندو خودش را خاک...پلنگِ دیروزچه می دانستفردایشبه مویِ بادی بند است«آرمان پرناک»...
زندگی یا مرگمرگ یا زندگیفرقی ندارد کدام سوبندبازِ خسته فقطآغوشِ باز می خواهد«آرمان پرناک»...
من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم_برشی از شعر آفتاب پرست...
چشم هایش رابه آفتاب بخشیدتا از دریچه ی یک زندانبه جهان نگاه کندقلبش را به جنینی بخشیدکه در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،تلف شده بودپاهایش رابه تک درختِ گورستان بخشیدتا استعدادش رادر جنگلی بکر شکوفا کنددست هایش رابه باران بخشیدتا گونه های خیسِ مردانِ تنها راپاک کندو امادهانشتنها دهانش مانده بودکه آن را نیز به شعر بخشید...«آرمان پرناک»...
به ما که لطفی نداشت این زندگییادمان می ماند این گلایه ها اگر بعد از مرگ فراموشی نگیریمدردها را قطار کرده ام که بی وقفه ناله کنم و از اعماق جان فریاد بزنمعجالتاً وقتش که رسید این کالبد بی جان را به خاک بسپاریدمابقی کار ؛ من می دانم با آغوشِ مهربانِ ایزدم❣ اسماعیل دلبری...
زندگی کوتاه استدرست مثل موهایتدرست مثل دست هایم.بیرون بپراز این خوابِ طولانیو لمس کنپلکِ حقیقت را...«آرمان پرناک»...
دنیا همیشه زیبا نیست، بودن ها هیچوقت به اندازه نبودن ها پر رنگ نیست، سیاهی یعنی سیاهی و روشنایی به معنای نبودن سیاهیست، و شاید هر چقدرهم چشم هایمان را بشوییم همه چیز را غمگین تر ببینیم، دنیا سراسر ظلم است، پرنده ها به اشیانیشان نمیرسند و غم برای همیشه همان غم میماند.شاید زندگی همین است تحمل کردن بی چون و چرای دنیای ترسناک و حمل کردن کوله بار سنگینی از ارزوهایی که ارزو ماندند احتمالا رنج کشیدن هدیه نابی از طرف زندگیست که بهایش با فرسوده شدن عمرم...
صدای دریاهوای بهاری و معتدل ساحل شلوغ خنکای نسیمدریا مواج و آسمان ابریرنگی از زندگی در دل می جوشدشن های ساحل پر از صدف هر کدام گویای ِداستانی از آغوش دریا و رازهایشکه با هر موج بار دیگر زنده می شودصدای قایق ها در دوردست کودکان با خوشحالی بادبادک ها را به دست باد می سپارند و صدای مرغان دریای آوای آزادی در دل روزستکه با هر وزش باد موج ها را به آغوش خود می کشند گویی می خوانند: «این لحظه را بگیر، ...
زندگی را زیاد جدی نگیر!چون هرگز زنده از اون بیرون نمیری...
هر روز پنجره را میگشایم.بوی عطر گیسوانت را که استشمام میکنم.تمام لحظه هام پر از بودنت میشود.؟!زندگی؟!همین است،اینجا،آنجا یا هر جایی..باران که می بارد نام زیبای تورا برایم تصویر می کند..گاهی میشود..گاهی نمیشود که نمیشود...ومن هر روز به یک آن،رسیدم ،زندگی همین است اینجا ،آنجا یا هر جایی..کاش من همه بودم .خودرا باش ماسک نزن آرش شجاعی....
مهربان باشولی این تصور را نکنکه همه آدم ها خوش قلب هستند و نیت پاکی دارند....
عاشق سگی هستم که در زندگی گربه ها، موش بدواند......
فیلیپ راث:بزرگتر از احساساتت باش. این را من از تو نمی خوام، زندگی می خواد. وگرنه احساسات مثل سیل تو رو از جا می کنه و می بره !...
معجزه سراغ کسانی می آید که باورش دارند . و مرده ها بیشتر از همه معجزه ها را باور میکنند . واقعیت آدم را بدجوری مأیوس میکند ، انگار ته ته دنیا هیچ چیزی نیست. پس مجبوری به روش خودت بچسبی به چیزهایی که فکر میکنی هستند و باورشان داری . / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
در تمام زندگی ما کاری غیر از این نمیکنیم که از چیزهایی دور می شویم ، قهر می کنیم و بی ربط میشویم باهاشان و با چیزهایی آشتی میکنیم و آشنا می شویم و بهشان ربط پیدا میکنیم . بلکه هم هی دست به دست میشویم و کسی و چیزی ما را به دست کسی و چیزی دیگر میدهد . / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
اگر کسی حتی یک درخت را بزند یا شاخه اش را بشکند، از یک چوب یک جایی از زندگی اش ضربه ای را که به آن درخت زده پس میگیرد . اگر تو بچگی معلمش با ترکه ی درختی تنبیه اش نکند یا صاحب باغی به بهانی دزدیدن سیبهای باغش او را نگیرد زیر چوب ، یک وسیله ی چوبی یک جا طنابش پاره میشود و یا زیرش در میرود و از بالا خودش را پرت میکند پایین تا سر او را بشکند. این یعنی یاد و حافظه ی جهان ./ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
آه زندگیزندگیاز چهار طرف تماشایت می کنمو چیزی نمی بینم...
ما با این که یک نفر هستیم اما صد تا بیشتر جنازه و شکلهای مختلف داریم که هر کدامش الآن ممکن است یک جای دنیا باشد. ممکن است هر کدام از حالات ممکن و زندگیها و دنیاهای گذشته ی ما به شکلی باشد . یک آدم می تواند ده تا جنازه ی عشق و شادی و صد تا جنازه ی نفرت و غم و... داشته باشد و هر جنازه اش گوشه ای از دنیا افتاده باشد. در طول زندگی مان ما ده ها من جسمی می بینیم به خودمان و صدها من روحی . جابه جا در زندگیمان روحمان تغییر می کند و ده ها مرتبه و حالت رو...
فکر می کنم این طوری است که هر کدام از اعمال و حال و هواها و احساسات ما در نهایت تبدیل می شوند به همان چیزی که بودند. به چیزی که قابل رویت باشند . شکل یک درخت ،کوه و شکل یک جسد خونی یا یک آدم دیوانه و بی ذهن و گمشده . این طوری هر کدام از اعمال و افکار و تکه های ما ده ها شکل و زندگی پیدا می کنند چون برای هر کدامشان حالتهای زیادی متصور است. گاهی نتیجه ی اعمال ما قرنها پیش از ما به دنیا می آید و با ما و کنار ما سالها زندگی می کند بی آنکه ما بشنا سیم...
زندگی یک مشت جاده ی عجیب و غریب و پر کیف است و یک آدم کله خر که مانده بین این جاده ها حیران . اگر از حیرانی در بیاید دیگر چیزی ندارد . اولین و آخر ین چیزی که دارد همان حیرانی و سرگردانی است. اگر آن را هم ازش بگیرند دیگر خیلی دست خالی می شود/ محمدرضا کاتب / چشمهایم آبی بود /...
خوشی و آرامش وقتی خوب است که کنار زندگی باشد، نه همه ی زندگی . زندگی یک کلبه است و یک مشت جاده . باید تمام جاده ها را تخته گاز بروی تا برسی ته اش به آن کلبه . اگر بد شانس باشی و آن کلبه اول جاده ا ت سبز شده باشد ، بیچاره ای چون بدجوری حوصله ا ت از دنیا سر می رود.کلبه ای که ابتدای جاده است ، خانه نیست ، قبر آدم است . باید وقتی خسته و خاک آلود هستی ، خانه ات را از دور بینی و بروی دراز بکشی و حظ کنی ./ محمدرضا کاتب / چشمهایم آبی بود /...
بعد این همه سال می فهمید زندگی چه اخلاق سگی دارد . می دانست اگر چه نمی داند کجا می رود ولی باز باید برود. این خیلی شانس است آدم بتواند تو همان روزهایی که ازش فرار می کرده باز زندگی کند و این بار بفهمد کیف هر چیز تو خودش است و تو تلخ ترین تکه اش. لذتهای زیادی را چشیده بود و به کشورهای زیادی رفته بود . و حالا می دید که رسیده به اینجا که کاش مثل بقیه بود . زندگی عادی ای داشت و بچه ای سرماخورده با دماغی آویزان و میز صبحانه ای شلوغ و درهم و نگرانی ...
می گویند اگر آدم بتواند جلو جلو نتیجه ی کارها و فکرهایش را ببیند دیگر خوش بخت است. در صورتی که هرچه ما می بینیم و در اطرافمان هست نتیجه ی اعمالی است که ما هنوز انجام ندادیم و هیچ وقت هم انجام نمی دهیم . اگر زرنگ باشیم می توانیم میان چیزهای تار دوروبرمان تکه های خودمان را بشناسیم . / محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود /...
گاهی دیگر نمی دانم کی و چی هستم . فکر می کنم دلیلش این است که خط حا یل بین من و مکانها و اشیا از بین رفته . می ترسم یک روز صبح چشم باز کنم و ببینم مثلاً یک مکان، یک حس و حال یا یک شیء شدم، آن هم توی یک جای دور افتاده و هرچه هستم دیگر یک آدم نیستم./ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/...
وقتی عزیزی در حال تجربه ی دردی فیزیکی یا احساسیاست. وقتی دنیا برایش دیگر هیچ معنی ای ندارد گوش سپردن ساده ی تو بسیار کمک می کند.با او گریه کن با او سکوت کن.احساساتش را هر قدر دردناک به رسمیت بشناسفعلا جواب ها و راه حل های هوشمندانه ندهخودت را پیشنهاد بده موعظه نکن و آموزش ندهقضاوتش نکنفقط او را در آغوش بگیر تا احساس تنهایی نکند .تا بتواند شهامتش را به دست بیاورد. توانایی ای که این احساس شدید را تاب بیاورد.وقتی ...
بهشت، همین لحظه است.جهنم، تمنای بیش از حد برای متفاوت بودن این لحظه است.به همین سادگی....
این را عمیقاً درک کن که؛ لحظاتی که اکنون زندگی می کنی،تمام دارایی توست....
آرام تر پرپر بزنید!مگر نمی بینیدآفتابِ خوشبختیزیرِ سایه ی درختِ زندگیخواب رفته؟!«آرمان پرناک»...
زندگی دارد همین طوری از لای انگشتان مان می ریزد؛ این های و هوی زندگی نیست. من احساس می کنم چیزی مصنوعی را تجربه می کنم؛ در حالیکه زندگی واقعی دارد از کنارم رد می شود!از نامه های آنتوان چخوف به اولگا کنیپر...
در این زندگی که بی گمان تنها یکبار از آن برخورداریم، بی عقلی است اگر به دلیل ملاحظه ای سهم خود از خوشی را از دست بدهیم....
زنان زندگی اند.از این جهت که زندگی به خنده ی خداوند بسیار نزدیک است. زنان، در غیبت خداوند، مراقب زندگی ان. آنها مسئول احساسات صاف و زلال زندگی فانی هستند. حس بنیادین جاودانه اند._ کریستین بوبن/ قدیسان فرودستان...
من واقعا از خرید کردن لذت میبرم، نه اینکه صرفا برا خودم باشه و پاساژ گردی کنم...نه! از گشتن تو میوه تره بار، مخصوصا سبزی فروشی ، عطاری بقالی! بنظرم زندگی واقعی تو دل بازار جریان داره.حتی فروشگاها هم این حس جاری بودن زندگی رو ندارن گاهی وقتا حس میکنم ما زندگی رو خیلی سخت گرفتیم زندگی واقعی تو صف نونوایی جریان دارهمخصوصا اون جایی که یک نفر خارج از نوبت اومد و باهاش دعوا میکنی.زندگی واقعی تو سبزی فروشیه... حتی وقتی عطر شویدها باعث م...
اگر زندگی تمام آدم های بزرگ تاریخ را زیرورو کنی به این نتیجه می رسی که پیشرفت بشر، فقط و فقط مدیون قدرت تله ها بوده ، نه آن آدم ها یا سیر حوادث و چیزهای دیگر . چون اگر آن آدم ، تله ی آن کار نمی شد ، یک احمق معمولی سیب زمینی خور از کار در می آمد که فقط بلد بود یک جین بچه پس بیندازد و دو تا مستراح را تنهایی پر کند و بمیرد. آن تله ها از آن آدم های بی ارزش ، جواهراتی نادر درست کرده ا ند . / محمد رضا کاتب / برشی...
آدم ها دو دسته اند یا همه چیز دنیا را تله می دانند و هزار سال تو زندان شان جان می کنند و یا هیچ چیزی را تله نمی دانند و تو رویاهای شان برای لحظه ای وجود دارند و بعد دیگر نیستند ./ محمد رضا کاتب / برشی از رمان رام کننده /...
بهتر است آدم وقتی جان دارد یک بار برای همیشه جلو چیزهای ترسناک بایستد. چون وقتی که از نفس افتاده ، دیگر جنگیدن بی فایده است . / محمد رضا کاتب / بریده ای از رمان رام کننده /...
ترس و فرار نشانه ی خیلی خوبی است. علامت این است که هنوز دنبال چیزی می گردی و آن قدرها هم که فکر می کنی دنبال بی چیزی نیستی . فهمیدن هر چیزی تاوانی دارد . همیشه فکر می کردم از زندگی گریزان هستم و دنبال مرگ می گردم اما تا با مرگ روبه رو شدم، چنان به دست و پا افتادم که خودم هم باورم نمی شد . دیر فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
هر چیزی می تواند هم تله باشد هم پادزهر و نجات. بستگی به جایی که ایستادی دارد. اوهام و آرزوها، ترس های آدم را پشت چیزهای مرئی و نامرئی قایم می کنند تا ما همه ا ش دنبال گم شده ای باشیم . همه ی مان ، همه ی عمر دنبال یک چیزهایی می گردیم که ظاهراً اسمش زندگی است و اسم واقعی ا ش تله است. ذاتا آدم دنبال تله کردن خودش است. ته هر تله ای را اگر خوب بگردی چند تا چیز را می بینی . اول آن که تله های هر کسی از جنس تکه های خود آن آدم است که یک جور ناجوری به...
بشر عجول تر ین و در ضمن ناآگاه تر ین شیئی است که جهان تا به حال به خودش دیده . جادو ، سحر و قسمت نامرئی و شر روح و جهان، اصل تله ها هستند. اشیاء ، مکان ها و همه ی چیزهای مرئی که باعث تله شدن ما می شوند ، فقط ایجازهایی برای بیان بهتر قسمت نامرئی تله ها و آدم ها هستند . چون نامرئی هستند مجبوریم به بهانه و اسم چیزهای مرئی آنها را قابل مشاهده کنیم . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا این باشد که آدم بخواهد انتخاب کند از او چه بماند و چه نماند . چون زمان معنی و ارزش چیزها را عوض می کند و تو می خواهی برای کسانی که در آینده هستند چیزی از خودت جا بگذاری . چیزی که برای آن ها هم همان قدر بزرگ باشد. فکر کن به اندازه ی چند تا عکس یا یک حلقه فیلم فقط در آینده جا برای تو باشد و تو بخواهی عصاره ی زندگی و خودت را تو این فرصت کوتاهی که بهت دادند بیان کنی و به یادگار بگذاری . آن جاست که آدم مخترع دستگاه ه...
سال هاست که فقط از میان برها رفتم و به جای این که زودتر به مقصد برسم همیشه دیرتر رسیدم چون عجله ا م باعث شده نتوانم مزه ی آن همه جشنی که سر راهم بوده بچشم. دیر فهمیدم تو زندگی میان برها همیشه راه را نزدیک نمی کنند . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
پدرم چیزهای زیادی برای فرار یادم داده بود. مثلاً یادم داده بود در ساعات درد و ناامیدی و غم مثل کره زمین دور خودم بچرخم تا فقط چیزهایی را که می خواهم ببینم . وقتی میان چرخم بودم مثل این بود که بعد از مدت ها معشوقم را می توانستم در آغوش بکشم و با او لمس شوم . و بعد انگار که در عالم دیگری بودم و دیگر روی زمین و در مکان خاصی نبودم. / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
زندگی،مملو از مردن های ریز و درشت است!.شعر: بختیار علی برگردان: زانا کوردستانی...
انتظار، واژه ای است که در دل خود هزاران حس و عاطفه را جای داده است. انتظار یعنی چشم به راه بودن، یعنی دل بستن به آینده ای که هنوز نیامده است. انتظار یعنی لحظه هایی که با هر تیک تاک ساعت، قلبت تندتر می زند و نگاهت به در می ماند.انتظار یعنی امید، امید به آمدن کسی که با حضورش رنگ و بوی زندگی را تغییر می دهد. انتظار یعنی شوق دیدار، شوقی که در هر لحظه از روز و شب، در وجودت شعله ور است. انتظار یعنی صبر، صبری که گاهی شیرین است و گاهی تلخ، اما همیشه ...
زندگی ذره ی کاهیست که کوهی ساختیم متن را کرده رها ،حاشیه هایی ساختیم زندگی هم چو عسل ،هم چنان زهر گذرد ما خود این بازی پر پیچ به راه انداختیم عباس رییسی...
زندگییک دروغ استیک تهمت بزرگ به تقویمیک فحش رکیک از دهانِ مرگیک نام جایگزین برای تنهایی«آرمان پرناک»...
با تشویق های گاه و بیگاه مردمغم هایت فراموش نمی شوند خرگوش!نه رها می شوینه می میریسعی کنزندگی کنیاز کلاهی به کلاه دیگراین جهانیک سیرک مضحک است...«آرمان پرناک»...
قمار بی برنده ایست قمار تلخ زندگی...
کاش آدم از همان ابتدا می دانست که باید همان لحظه که صدای پرندگان را می شنود، همان شب که کهکشان را واضحتر از همیشه میبیند، همان جا، همان لحظه را زندگی کند و لذت ببردبه جای ثبت کردنش در تلفن همراهمان برای روز مبادا، لذت ببریم و زندگی کنیم. باور کنیم زندگی واقعا همین حالاست....
زندگی یعنی شستن دردها!از این روست، وقتی متولد می شویم،با نخستین نفسمان زیر گریه می زنیم. شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...