چنان ز روی تو در نور غوطه خورده شبم که صبح گر بدمد گویم این سیاهی چیست؟!!
ز شمارِ موی بر سر ، غمِ او به سینه دارم...
خِشت بر خشت زوایایِ جهان گردیدم منزلی اَمن تر از گوشه ی تنهایی نیست...
پیراهنی از تارِ وَفا دوخته بودم چون تابِ جفایِ تو نیاورد کفن شد!
اشکِ بی رنگم گواهی بر دلِ پر خون نداد...
شادی کنان غمِ تو به رویم سلام کرد...
مرد غیرت ندهد آب رخ فقر به باد روزه نیت کند آن روز که نانش نرسد
دارند مُهر بر لب و افسوس می خورند آنان که دیر از تو خبردار گشته اند...
خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم! منزلی امن تر از گوشه ی تنهایی نیست...
حال دل می بینم و بر خود ترحم میکنم همچو بیماری که بیند رنج بیماری دگر
محنت ندیده، درد نفهمیده ای هنوز...
کاهگل چون تَر شود بوی خوش آید بر مشام این رقم زد عشق بر رویِ غبارآلودِ ما
ز بس فتاده به هر گوشه پاره های دلم فضای دهر به دکّان شیشه گر ماند
یک جرعه می به دادِ خُمارِ که می رسد..؟
اندوه عشق بر در غمخانه ی دلم قفلی زد و کلید به دست فغان سپرد!
ز خویش در طلبت گم شدم، ندانستم که مرغ ِ وصل ِ تو را آشیان نمی باشد
اشک ریزم تا گیاه مهر او خیزد ز خاک
شیشهٔ صبرِ مرا سنگِ غمت زود شکست...
چو نام او برم از ذوق مدتی کارم به جز لب و دهن خویشتن مکیدن نیست
تو در دلى، کدام نهان بر تو فاش نیست...
چو مار مى گزدم تارِ پیرهن بى تو..
ظالمی چون عشقِ او می خواست مظلومِ دلم...
صید ار منم به دام و کمند احتیاج نیست بتوان اسیر کرد به یک تارِ مو مرا