مگذار با خبر شود از مقصدت کسی حتی به سوی میکده ، وقتِ اذان بیا!
خون می خوریم در غم و حرفی نمیزنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا
دیدار ما، تصور یک بی نهایت است...
هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی این نیز نگاهی است به افتادن سیبی در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی . . آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟ باید همه ی عمر، خودت را بفریبی چون قصه...
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
ای رفته کم کم از دل و جان، ناگهان بیا...
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
من از نزاع دلم با خودم خبر دارم چگونه با دو ستم پیشه مهربان باشم؟
زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
زمین از آمدنِ برف تازه خشنود است من از شلوغیِ بسیارِ ردّپا بیزار...
غمت مباد که یاد تو با من است هنوز...
ای بغض فرو ریخته مرا مرد نگه دار . .
موسیقیِ سکوت، صدایی شنیدنی ست...
تا در سر من نئشه ی دیوانه شدن بود هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟ یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود! یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم این عشق نه شایسته ی افسانه شدن...
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست
نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که میزد زخم مرهم می فروخت زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت در...
چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
دیدن روی تو در خویش زِ من خواب گرفت آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت خواستم نوح شوم ، موج غمت غرقم کرد کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم عشق اما خبر از گوشه ی محراب گرفت نتوانست...
دنیا همه شعر است به چشمم، اما شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم...
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن! بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی