مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست! تو وقتی با منی دیگر مرا بیمِ معادی نیست !
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی
زمانه غیر زبان قفس نمی داند بمان که پَر نزدن حیله ی رهایی ماست
در جهان سنگدل ها کاش می شد سنگ بود..
به شرط آبرو یا جان ، قمار عشق کن با ما...
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن است؛ جهنم است بهشتی که نیستی تو در آن!
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه!! شب که این قدر نباید به درازا بکشد
بگذار مرا غرق کند این شبِ موّاج ...
دل از سیاست اهل ریا بکَن... خود باش هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست!!
چرا بی عشق سر بر سجده ی تسلیم بگذارم نمی خوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست
چون صدف، در سینه مروارید پنهان کرده ام دردل خود مومنم ، در چشم مردم کافرم
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند ، نشد آه ! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد من دهان باز نکردم که نرنجی از من مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت... چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی سایه ی زلف کسی چون ابر بر...
همچون انار، خون دل از خویش می خوریم غم پروریم ! حوصله ی شرح قصه نیست!
در آتشِ خیال تو با خود قدم زدم دورانِ عاشقی به همین سادگی گذشت
گناه کیست که من با توام تو با دگران...
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را ...
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده است ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
در چشم دیگران منشین در کنار من ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را
این ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ ﺍﺳﺖ
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست