دل نیست کبوتر که چو برخاست ، نشیند...
نخستین شرط عشق است آزمودن ...
از پیِ بهبود ِدرد ِ ما دَوا سُودی نداشت هر که شُد بیمارِ دردِ عشق بهبودی نداشت
رفتی وُ از فراقِ تو از پا درآمدم...
تویی که عزت ما می بری به کم محلی...
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط می گفت خود را کُشتم و درمان خود کردم...!!!
هم ز دل دزدید صبر و هم دل دیوانه را یارِ ما با خانه می دزدد متاع خانه را....
مکُن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکُن...
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند گفت دیوانه همان به که مقید باشد
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام! ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم...
آنچه هرگز شرح نتوان کرد،یعنی حال من...
بیگانه شَوم از تو که بیگانه پرستی...
من چه کردم که چنین بی اعتبارم می کنی..؟
تو جَفا کن که از این سوی ، وفاداری هست...
که هر چه با دل من کرد، آن تبسم کرد...
ما درخت افکن نه ایم آنها گروهی دیگرند با وجود صد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
بیچاره آن اسیر که امّیدوار توست!
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم بی تابم و از غصهٔ این خواب ندارم زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود درمانده ام و چارهٔ این باب ندارم آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم ساقی می صافی به...
تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود...
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
مَرو که گر بروی خون من به گردنِ توست