جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
من به اندازه غم های دلم پیر شدماز تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم...
آغوش تو وا کن واسم امشب / دلم غم داره واسه نبودنت امشبدیروز گذشت بی تو برام چه سخت / دلم میخواهد آرام بخوابم تو آغوشت امشب...
چه دردی بدتر از اینکهبخواهی رفتن او را...خودم صدبار جان کندمولی رفتن صلاحش بود......
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم...
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشدبگذاری برود! آه... به اصرار خودت...
خورده است ولی غیر ارادی خورده استاز شدت غم ز فرط شادی خورده استافتاده زمین و بر نمی خیزد... وایاین تاک گمان کنم زیادی خورده است...
ای کاشکسی می آمدو غم ها را از قلباهالی زمین بر میداشت......
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس......
آرزویم این استآنقدر سیر بخندیکه ندانی غم چیست......
گویند کهچون می گذرد هیچ غمی نیستاما که والله / همین درد کمی نیست......
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردمتحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
هر لذتی که می پوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه/ یا گشاد به قد من/ هر غمی که می پوشم/ دقیق انگار برای من بافته شده/ هر کجا که باشم...
آن دم که با *تو* باشممحنت و غم سر آید...!...
درد داردکه خودت علت لبخند شویو دلت در همه حالات پر از غم باشد......