پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست...
غم وفادارترین رفیق بی وفا فراموش نمی کند مرا...
می پیچدشاخه ی غمبه پای دلپاییز می کندبرگ برگ تن را...
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام...
قلم نوشتکاغذ گریست از غم نگارنده......
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم...
غم گذر می کند از هر دل،ولیجای آن باقیست تا عمری هست...
چو درد من سری پیدا نداردشب یلدای من فردا ندارد...
وقتی آدم ها در غم یکدیگر شریک نشوند،غم در آدم ها شریک می شود...
خنده ی بچه ها در سیل غرق شده است، خانه ها بست نشسته اند پای کوچه در گِل،کوله ی پدر پُر از چه کنم،غم دارد قایق سواری می کند......
گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
نفس بکش...عمیق ، آرام ، شادمان...!بگو غم رد شود،که قلبت،آرامگاهِ اندوه نیست!...
از درد و دل کردن برای خلق بیزارمهرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم...
داد و بیداد نکردمکه در اندیشه ی منمرد آن است که غم را به گلو میریزد...
گرپدرتاج سراستسلطان غمهامادراست....
غم را غمفرا می گیرد وقتی که نامام را می شنوَد...
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحراز غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم...
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …...
عشق یعنیچون خورشید تابیدن بر شب های دوستو چون برف ذوب شدن بر غم های دوست...
دلتان شاد! ولی مشکلِ ما یلدا نیست با غمِ باقیِ ایامِ زمستان چه کنیم؟...
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل استمن لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است...
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اندآتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند...
ز هر چه غم است گشته بودم آزادفریاد از این دام زمانه فریادناگاه کمین گشود از مشرق دلیلدای سیاه گیسوانت در باد...
پاییز جان مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشتدوست داریآذرت راچگونه ببارم ...؟!....
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.......
غم را به دل قشنگ ات راه ندهمن غم تو را هم خواهم خورد!...
وقتی دلم گرفت زیر باران گریه کردم...وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند،تازه فهمیدمغم من چقدر کوچک استو غم آسمان چقدر بزرگ......
بعضی وقتا با وجود غمی که تو وجودت داری، خندیدن راحت تر از اینه که علت غمت رو به همه عالم توضیح بدی! ....
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم...
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبودنوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود...
خدا کند که نفهمیغمت چه با من کردکه مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم استکه گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم...
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست...
در قفل فروبسته ی غم های دل خویشآن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم...
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهیوطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو...
تا تو از در در نیایىاز دلم غم کى شود...
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردمتو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی......
برفهرچهنرمتر وسبک تربیایدسخت تر وسنگین ترمی ماندغمهم...
خنده را معنی به سرمستی مکن ، آنکه میخندد غمش بی انتهاست.....
بنازم غیرت غم رادمی نگذاشت تنهایم...
و این همه زیبایی و غمتقصیر تو نیستبه مادرت پاییز رفته ای......
هزار بار گفته امآدم دلتنگ هیچ چیز حالیش نمیشودفقط حرفهای نگفته اش زیاد میشود...
با غمت گاهی نباید ساختباید گریه کرد......
تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد...
برای کسی که نمیخواهدپیش تو باشد ،دلتنگی و غمِ جای خالی اشحماقتی بیش نیست...