هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست
غم وفادارترین رفیق بی وفا فراموش نمی کند مرا
می پیچد شاخه ی غم به پای دل پاییز می کند برگ برگ تن را
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
قلم نوشت کاغذ گریست از غم نگارنده...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟ غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم
غم گذر می کند از هر دل،ولی جای آن باقیست تا عمری هست
چو درد من سری پیدا ندارد شب یلدای من فردا ندارد
وقتی آدم ها در غم یکدیگر شریک نشوند، غم در آدم ها شریک می شود
خنده ی بچه ها در سیل غرق شده است، خانه ها بست نشسته اند پای کوچه در گِل، کوله ی پدر پُر از چه کنم، غم دارد قایق سواری می کند...
گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
نفس بکش... عمیق ، آرام ، شادمان...! بگو غم رد شود، که قلبت، آرامگاهِ اندوه نیست!
از درد و دل کردن برای خلق بیزارم هرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من مرد آن است که غم را به گلو میریزد
گرپدرتاج سراست سلطان غمهامادراست.
غم را غمفرا می گیرد وقتی که نامام را می شنوَد
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحر از غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …
عشق یعنی چون خورشید تابیدن بر شب های دوست و چون برف ذوب شدن بر غم های دوست
دلتان شاد! ولی مشکلِ ما یلدا نیست با غمِ باقیِ ایامِ زمستان چه کنیم؟
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنم با دردهای کهنه و غمهای بیشمار...
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل است من لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است