دل ز غم های گلوگیر گره در گره است..
ما قصه ى دل جز به بر یار نبردیم ...
حلقه ی گیسو به گردِ گردنش حسرت نماست...
من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا باز نگشتی دیگر
دل به هوای آتشت این همه دود می کند...
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست ...
ای دست برده در دل و دینم چه می کنی ...
این شوری و شیرینیِ من خود ز لب توست صدبار مرا می پزی و می چشی ای عشق!
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
سایه ی او شدم ، چون گریزم از او؟!
مرو که با تو هر چه هست می رود ...
آه از آن رفتگانِ بی برگشت ...
به هرقدم نشانِ نقشِ پای توست..
چه خواهش ها در این خاموشی گویاست نشنیدی؟
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو، کم از هجران نیست
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت...
بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم..
می سوختم و مرا نمی دیدی...
بُود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند...؟
تو را ز خویش جدا می کنند درد اینجاست ...
امروز که محتاجِ تواَم، جای تو خالیست...
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است