جوش آمده خون ام دگر از شدت این تب من عاقل این می کده بودم تو آمدی و هوشو دلم هر دو ربودی
خود این اهل می و میکده بودم اکنون ز غمت مستمو از درد کبودم همه بودم و چشم همه بر من من کر شده ام مست تو شد همهمه در من
من مستو سیاهم به تمنای حضورت دیوانه مرا کرد همی جام غرورت نظری کن قده من شده خالی هی بانگ مده بس بکنو رو به زوالی
من رو به زوالم قدهم می نرسانی بگذار به مستی گذرد عالم فانی
رسوا شده ام بس که در این حالت مستی گفتم به همه جام می ام را تو شکستی
این بی خبران حال مرا هیچ ندانن زین روز مرا از سر کوی تو برانند معشوق کجایی که ببینی ز خیالت از عطر خوش نرگس مست چو غزالت
من در همه شب مستمو در عمقه خیالم بینم که رسیدم به تو آن دین محالم من مستو سیاهم به تمنای حضورت دیوانه مرا کرد همی جام غرورت نظری کن قده من شده خالی هی بانگ مده بس بکنو رو به زوالی
من رو به زوالم قدهم می نرسانی بگذار به مستی گذرد عالم فانی نظری کن قده من شده خالی هی بانگ مده بس بکنو رو به زوالی
من رو به زوالم قدهم می نرسانی بگذار به مستی گذرد عالم فانی