آمده ای تا بروی باد زمستانی بارش تند تبه دل برفه پشیمانی
سروا زده از شعله ی تب سوز بلا نه دیوانه مرید نرسیده به خدا نه بغضه نود روزه گل گریه پنهانی ریشه خاکستر این فصله پریشانی
تو میروی و حاله شبه چله خرابست این بخت بد از اول هر حادثه خوابست چه خوابست بی تو تنها از یاد رفتم جفت مست منه دیوانه نبودی نبودی
زنجیر بر لب بیهوش از تب به در بسته زدم خانه نبودی نبودی ای عشق ای عشق ای داد ای درد تو چه هستی که غمت چاره ندارد ندارد
ای کاش میشد بی ماه سر شد که ستاره سر خاکه شب کابوس نبارد
آه ای من دله دیوانه ی دل سوز وا مانده از این تجربه ی تلخه نفس سوز
تا کی با این داغه سنگین کوه درد و مرد میدان باشم شاید باید ای حاله من زخمه جان خود را درمان باشد ای عشق خداوند نگه دار تو باشد بی تو تنها از یاد رفتم جفت مست منه دیوانه نبودی نبودی
زنجیر بر لب بیهوش از تب به در بسته زدم خانه نبودی نبودی ای عشق ای عشق ای داد ای درد تو چه هستی که غمت چاره ندارد ندارد
ای کاش میشد بی ماه سر شد که ستاره سر خاکه شب کابوس نبارد