یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
رابطه های خوب باحرفای قشنگ شروع میشه ،ولی بارفتارهای درست دوام پیدامیکنه،بیشترادمها اولش رو خیلی خوب بلدن ولی درادامه پراز اشتباه هستند...
دوست عزیز البفبای غربت را درشهر غریب جستجونکن،هرگاه که عزیزت نگاهش را به دیگری دوخت ،انگاه تو غریبی...
زندگی مثل بازی شطرنج میمونه ،تاوقتی که بلد نیستی همه دوسدارن بهت یادش بدن،اما همین که یادمیگیری همه دوست دارن شکستت بدن...
افسردع شدع بود،دیگع حتی تمایلی ب خوردن پاستیلایی ک ی روزی تنها خوراکی مورد علاقش بود نداشت،،حتی با دیدنش اشکش درمیومد چون اونو یاد عشق ازدست دادش مینداخت...ع رو تخت بلند شد و ظرف پاستیل رو ع میز برداشت محکم پرتش کرد رو زمین..پاهاش جون نداشتن همونجا افتاد رو زمین هق زد ،موهای پریشونش مدتی بود ک شونه نشده بودن،دیگع چشاش اون جذابیت خاص قبل رو نداشت،خیلی ضعیف شدع بود ،رنگ ب روش نموندع بود..از جاش ب سختی بلند شد و خودشو پرت کرد روتخت و گوشیشو برداشت ت...
خسته و کلافه ع بیرون برگشتم خونع،،صدای بلند تی وی نشون میداد ک زودتر از من رسیده خونع..کتونیمو جلو در درآوردم و صندلای سفیدمو پاکردم و رفتم سمت پذیرایی، محال بود خونع باشع و وقتی صدای بسته شدن دررو بشنوه چیزی نگه...باچیزی ک دیدم دلم براش ضعف رف..روی کاناپه خواب بود،چنتا تار موهاش ریخته بودن روی پیشونیش،رفتم سمتش تی وی رو خاموش کردم و پایین کاناپه نشستم،دستمو بردم سمت پیشونیش تار موهاشو کنار زدم..آروم دستمو کشیدم رو پیشونیش بین دوابروهاش،تکونی خور...
چن دقیقه ای بود ک زل زده بود ب دخترو پسری ک کمی دورتر ع ما نشسته بودن و صدا خنده هاشون و دستای تو هم قفل شدشون نشون میداد ک همچی رو ب راهه.. پوزخندی زدم و گفتم؛گفتی بیام ک زل بزنی ب بقیع؟!کمی سرجاش جاب جا شد و گفت؛میگم چرا هیچوقت نتونستیم انقد راحت بخندیم؟!اصن این همع فاصله برا چیع؟؟با چشای سرد و یخیم زل زدم تو چشای تبدارش و گفتم:من مشکلی ندارم ،اینطوری راحت ترم...چشاشو کمی ریز کرد و با تحکم گفت؛ولی میدونی ک این همع فاصله اصلا خوب نیس،ممکنه ب ضرر...
خیره بود ب شمع های روشن رو میز،دستشو گذاشت زیرچونشو گف:دلم میخواد مدتی اینجا نباشیم...ابروهامو دادم بالا و صورتمو کمی نزدیکش کردم و آروم گفتم:مثلا کجا بریم؟!تکیه داد ب پشتی صندلی و چشاشو بست و لب زد؛یجایی ک فقط خودمو خودت باشیم،یجایی فارغ ع این همه شلوغی..یجایی ک فراموش کنیم دنیای واقعی رو...گردنمو کمی کج کردم و گفتم:چیزی شدع؟احساس میکنم مث همیشه نیستی...همونطور ک چشاش بسته بود گفت:دلم میخواد برم جایی ک دنیا زیر پاهام باشن،یجایی ک بم جون تازه ب...
صدای خنده هاش گوش فلک رو کَر کرده بود،چقد تو اون لباس صورتی خواستنی شده بود،موهای فرش دورش ریخته بودن چشای درشت و خمارش عجیب دلبری میکرد ...کوسن رو از رو پاش برداشتم و یکه ای خورد و ب حالت غر گف؛چیکار داری بیا فیلم ببینیم بدعنق خان..چشاشو دوخت ب تی وی و از حرفی ک زد خندم گرف اما سعی کردم نشون ندم ..زل زدم ب نیمرخ خندونش ونزدیک شدم و گفتم؛ی بارم اینطوری ب من زل بزن و برام بخند...لباش جمع شد و صاف نشست نگام کرد و چشاشو ریز کرد وگف؛ظرف پاپ کرن رو ...
اهنگ دریا گرشا رضایی پلی بود.. تکیه شو داد ب ماشین مشکی رنگش و عمیق خیره شد ب گوش ماهی های لب ساحل ک هرسری موج بهشون برخورد میکردتعدادیشون رو باخودش میبرد،وجودش اینجا بود اما انگار حواسش جای دیگری بود،نزدیکش شدم انگشتمو اروم روی دستش کشیدم،بالاخره ازاون حال و هوا در اومد چشای نافذش رو دوخت بهم ،معذب شدم سرمو انداختم پایین بی اختیار با لاکناخنم ک رنگش ب سلیقه خودش بود ور رفتم..دست زمخت و مردونشو آورد جلو دست ظریفمو گرفت گفت:هربار ک لپت گل میندا...
بی صبرانه منتظر اومدنش بودم غذای مورد علاقش در حال جا افتادن بود شربت خاکشیر و گلاب آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا خنک بمونه دیگه نزدیکه اومدنش بود راهی اتاقمون شدم کمی به خودم رسیدم به عکسش که انگار زل زده بود بم نگاهی انداختم و چشمکی نثارش کردم و رو مبل لش کردم وخودمو با بالا پایین کردن کانالهای تی وی مشغول کردم طولی نکشید که کلید تو قفل در چرخید،قلبم به تپش افتاده بود طبق عادتم از جام بلند شدم و رفتم به استقبالش لبخندی زدم و به چهره خستش خیره...
با چشمانی تر شده از دست کشیدن از همه چیز و همه کسبه دور از وهم و خیالملموس و زنده، پا به پای نفس های آخریک گوشه دنیابه انتظار صدای انداختن کلید آمدنتوی در قفل شده دنیایمنشسته امو توبی آنکه قدم از قدم بردارممرا توی خودت و دنیایت حل کنیتا دنیای من و دنیای توجهان شوند ...عبیر باوی...
یک حسیمثل حس دلتنگی مرا خواهد کشت شاید اگر نیاییمثل یک مرداب کهنهتوی آن فرو میروم و از هر چه بودن استساقط خواهم شد؛دلتنگی ام معلولی بی دلیل استنمی داند چرا هست؟نمی داند چرا سال های سال استچسبیده بیخ این گلوی بی صاحاب و ول کن نیستو این ندانستنشبه من هم سرایت کرده ......
گیانم مانده ام که من غم دارم یا غم مرا ؟!...
بیمار توأمبرایم تجویز کن:مهرِ دلت را ، برای قلب شکسته امگرمای دستت را ، برای لرزش دستانممحبتِ نگاهت را ، برای چشمانِ بی فروغمآرامش آغوشت را ، برای آشفتگی هایمو بوسه هایت را ...آخ بوسه هایت را ...من ، برای درمانم فقط به یک \ تو\ نیازمندمنسخه ام را خودت بپیچ ! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
هیچ وقت از مرگم نترسیدم.هیچ وقت و این تنها شجاعتی بود که افتخار میخواندمش...مبینافرزاد...
ازخداپرسیدم :چراوقتی شادم همه بامن میخندندولی ناراحتم کسی بامن گریه نمی کندجواب داد:شادی هارا برای جمع کردن دوست آفریده ام ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست...
من زنی هستم... که تو دوستش داری...و این چیز کمی نیست...!...
جانا دیشب که به خانه آمدم قلبم بیش تر از قبل شکست نپرس چرا که ترس از این است آهم دامنش را بگیرد......
به بودنت که فکر می کنم نبودنت را فراموش می کنمیلدا حقوردی...
گفتی خداحافظولی،تنهاییَم حافظ نخواهد......
عاشقی ساعت ندارهاِنقَدِه بی موقع میادغافلگیرت می کنه ، دلهِی میگه یکی رو می خواد...
شب که خیال تو روتو آغوشم می گیرمصُب که میشه از عطررو لباسم می میرم...
مرا تا ابد در زندان تنت حبس کنو راه گریزم را ببندکه این تن زندان دلخواه من است......
تورا آرام..اما بی قرار دوست دارمت......
مرا دوست بداراندکولی طولانی......
این روزها هر کس گفت عاشقتم بپرس تا ساعت چند!؟...
چه درونم تنهاست...