پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من با تو هیچ یک از خیابان های این شهر را قدم نزدم. سر میز هیچ یک از این کافه ها مهمان لبخند تو نبودم. زیر هیچ بارانی خیسی موهایت را ندیدم. من از تو در دلم فقط یک جای خالی دارم، اما تو در تمام خاطرات من زندگی میکنی. و همین برای دوام آوردنم کافیست! دنیاکیانی...
من از تو به کسی چیزی نگفته ام! آنها تورا در چشم هایم دیده اند......
محبوب من: سرانجام روزی پازل بودنت را کامل خواهم کرد.حتی اگر مجبور باشم وجودم را برای تکمیلش تکه تکه کنم... دنیاکیانی...
تو یک دشت از نرگس و سوسنی!تو سرگیجه ی یاس و آویشنی! نگاه تو دریا! صدایت بهشت! پیام آورِ ناز و رقصیدنی! تو معشوقه ی قلب این شاعریخدایی و شاید به شکل زنی! ببین! واژه هایم خجالت کشید...تو از وصف در شعر، هستی غنی! و من تا ابد دوستت دارم وتو «تنهاترین» آرزوی منی! ◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
تو را تشبیه نمی کنمنه به آبی آسماننه به سفیدی ابرنه به استواری کوهنه به سرسبزی حیاتنه به بلندای سرونه به خوشبویی گلنه به طلوع خورشیدِدم صبحنه به سرخی افقنه به زیبایی ماهِشب چهاردهچون همه به تو می مانندبه رخ زیبای توکه تکرار می شوند ...
و سقوط واژه ی پر وحشتی استبرای تنی و برای آرزویی.آنگاه که تن حیران آرزویی از بلندای یک عطش به پایین می پرد.و به زیر کشیده میشودشکوه یک بلندپروازی معصومانه.تمام میشود آرزو.گم میشود خواستن.و شروع میشود سکوت مرگبار چشم هایی که عادت می کنند به تماشای جسدهای خونین پی در پی رویاها.- زینب ملائی فر...
چشم های سبز تو،در زمستان های برفی،همیشه یاد آور چمنزارهای سبز بهارند...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد عشق تو،چون زوزه ی گرگی ست،در سکوت برفی خیال من،و یا چون آتشی شعله ور است،در سرمای تنهایی و تاریک من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو، چون آفتابی تموز است،در هر شب چشمان من،و یا چون سنجاقکی سرگردان است،در برکه ی چشمان من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در هر لحظه از زیستن من،یاد عشق تو،چون ستیغ کوهی بلند،می درخشد در قاره ی اندیشه ام...مهدی بابایی ( سوشیانت)...
و هرگز؛از عشق نخواهی فهمیدتا آن هنگام که؛صدای جانم گفتنیبه لرزه درآورد بند بندِ وجودِ ویران شده اَت را!و تا وقتی که جوابِ شب بخیرت بشود؛عاقبتت بخیر گلمهمان عاقبتی که؛تو را سرگردانی مبتلا به جنون خواهد کرد؛دربدر در پِیِ یافتنِ هر ذره ایشاید،شاید،و فقط شاید؛شبیه به آن عشقِ هشت ریشتری!شیما رحمانی...
آشوب چشمانتهجوم عاشقانه هاست در سرزمینرویاهای بی پایان من...................حسن سهرابی...
آغوش تو ناب ترین قصه دنیاست........من غصه از این قصه به هیچ رو ندیدم که ندیدم.......حسن سهرابی...
نبضِ باران را گرفتمتا؛نمیرد رازقی...
قطع به یقین؛نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله و نه ... و نه ...کاشف؛ کسی ست که عمقِ نگاهت را بکاوَدکاشف؛ کسی ست که در هزارتویِ رگهایِ صوتی اَت غرق شودکاشف؛ کسی ست که تپش هایِ نبضِ ساعدت را زندگی کندکاشف باید؛وجب به وجب از هر کوچه و خیابانِ تنت را بلد باشد، مِترکِشی کرده باشد، باغچه ساخته باشد؛در هر گوشه و کنارِ پیاده روهایت،غرقِ در گلهایِ سرخِ وحشیوپیچک هایی که؛ از دیواره هایِ اندامت بالا رفته باشند کاشف؛ تنه...
عزیزِ مهربانم،قولی بمن بده؛که وقتی یکدیگر را دیدیم، با تن و جانِ هم بیگانه نباشیم.می خواهم حلالِ معادله ای دو سویه شویم.تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم. بفشاری ام و بفشارمت؛آنقدر سخت، آنقدر محکم؛که عبور کنیم از هم. که خود را بیابی در تنم. که خود را بیابم در تنت. که جانم حل شود در جانت. که جانت حل شود در جانم.بگذار این بار شراره هایِ آتشینِ تنت؛ بیدار کند خاکِ سرد و مرده یِ تنم را.بگذار هُرمِ نفس هایت را نفس ب...
توی خونه جای خاک نشسته غم مثل برف سردو سفته مثل یخ من هنوز به فکرتم مثل باد مثل مرد چیزی حل نمیشه دیگه عشق مندلم سیاس مث سته ورزشیت...
آسمان ابیپرده یکرنگ آغازین شورش نافرجام ابرهاستدر سرزمین لاله های واژگون خیالم.حسن سهرابی...
چندین سال است منتظرم از پرده رخ بنمایی به پایان رسد بیکسی مژده رسد از شیداییتنهام خستم عهد نشکستم این که هستم نیمه مستم خود شکستم درنبستم تا تو از در تو فرمایی این که منم جسم تنم تو هستی جان در بدنم ای گل بنم من چه کنم تا بر رویم در بگشایی تو اممیدی خوش رسیدی مرا دیدی ده نویدی عشق دمیدی آفریدی الحق خالق زیبایی تو پناهی کن نگاهی تو اللاهی قبله گاهی از هر آهی تو آگاهی از هر دیده تو بینایی کون مکان چرخ زمان حکم فرمان درد درمان ...
اگه یارم تو هستی بیا دستت بگیرم در این غربت که هستم نگذار که بمیرم منو عشق محالم دوراز تو زار حالممرغ خسته مثالم در قفس زجانم سیرمملک تو آشیانست بام تو بام خانست با تو عشق جاودانست نمیمیرم نمیرم در رهت خسته پایم گریه و های هایم من با اینها می آیم سوی تو چون که گیرمگیر دل بر نگاهت بنگرم روی ماهت آن دو چشم سیاهت منو کرده اسیرم سعید هجران این غربت بیکسی رطل ذلتاز ازل درد حسرت حیف که حیف کرده پیرم درد بیکسی مهجوری /شاعر سعید...
چترِ دستانت راسایه سارم کنتا احساسمرها گردداز دستِ باران دلتنگیزهرا حکیمی بافقی (کتاب گل های سپید دشت احساس)...
زان عهدی که من بستم پابندم عهد نشکستم من هم طالب عشقم عاشق خدا پرستم . سعید هجران...
مثل همیشه بهش گفت: نترس؛ شجاع باش؛ بپر. اگه افتادم چی؟ تو چشمای از ترس گشاد شده اش خیره شد و گفت: اگه اوج گرفتی چی؟ ولی ممکن هم هست بیوفتم، اگه بیوفتم دیگه ازم چیزی نمیمونه. همیشه به اینجای مکالمه اشون که میرسید در جواب این حرفش دیگه چیزی برای گفتن نداشت و ساکت میشد. ساکت میشد و اون هم هیچ وقت نپرید چون ترسش از افتادن و ترسش از خرد شدن تک تک استخوناش بزرگتر از امیدش به اوج بود .شاید به جای جمله ی همیشگی اگه اوج گرفتی چی؟ باید در ج...
شاید دلتنگی همان برادر بد صفت و جاه طلب عشق است که در نبود معشوق فرصت غنیمت می شمارد و بر قلب و جان عاشق حکم کشتار می راند .زینب ملائی فر...
حسرتنه حسرتها حسرتندنه داشته ها آرزوبی سایه در عین همزادگیبی عشق در عین نیازمندیپیر عقل دیرزمانی ست که نوری چهره اش را بر نمی تابدگل فروش دوره گرد- بر سر بازار-دل حراج میزنددریغا که این روزهارونق شکسته بندها به دل شدهچه خوش آب و هوایی ست در پس گودو چه ناخوش احوالی در عمق بی نهایت دل قاصدکنه حرفی بر سر خوانینه ذوقی در نگاه مجنون صفت امروزکجا فریادی تا برآیدبر این حرف به گل مانده ......
کودکی خیالخدایی ؛ ندانسته ام چه بودم و از چه آم ساخت مرا؟تنها در کودکی خیالم و تاریکی شبم از دور دستها نور امیدی سوسو میزند و قلب کوچکم را به طپش وا میداشت تا سایه زندگی را بر سرم ببینم.سیلی سخت روزگار بر گونه هایم نواخته شد، تا که بیداری را در خواب غفلت احساس کنم.با که و کدامین راه امده ام...به کجا خواهم رفت...!...
ومن تنها ساکن این خلوتگاهم نور هست و ماه شور هست و آه نور به صفحه ام میتابد و نشان میدهد نوشته های بی سرانجاممشور در سرم ولوله به راه انداخته و مرا به یاد حسرت روزهای دور اینبار با کمی اشک به چشم فراخوانده قلب من امشب در این جمع آرام است وقلمم که در تاب این آرامش تب داردشایدکه او به آرام قبل امواج باور دارد و من تنها ساکن این خلوتگاهم که در سینه نفس دارم نفسم اما پر حسرت به سرک سیاه بی جان قلم میخوردقلمم طغیان میکند از...
و تمام خواهشمان از دنیا یک نفر بود که برای خودمان باشد. برای خود خود خودمان که دوستمان بدارد آن گونه که مادر فرزندش را ، مارا به نوشیدن فنجانی حیات دعوت کند آن گونه که خدا بنده اش را و مارا به مهر و صداقت بنگرد آن گونه که پدر طفل خطاکارش را. همه ی خواسته مان یک نفر بود که آرشه ی عشق را بر کمان قلبمان به لطافت بنوازد. اینها همه دلخواهاتمان بود که میسر نشد. میزنیم به حساب باقی بدهکاری های این روزهایشان.زینب ملائی فر...
آری چشمانش نوشتن دارد و نگاهش سوختن. من ولی سوختن از تب چشمانش را دوست دارم. آنگاه که لمیده بر بلندای مژگان پر جمعیتش برایش عاشقانه غزل می گویم و او به آتش می کشد کهنه کاغذهای به حسرتِ عشق رنگین شده ام را.زینب ملایی فر...
شده از دستش بدهی جان بکنی؟ بی مه رویش سر به بیابان بنهی؟ شده همه ذرات وجودت در طلبش باشد؟ از شدت غم اشک به چشم راه ندهی؟ شده حس کنی تیغ تیز تبعید را؟ بی چاره حتی زبان به شِکوه باز ننهی؟ شده پس بزنی بغض گلو گیرت را؟ هر دم هوای بی نفسش به ریه راه بدهی؟رفتن آدم هامان چیز عجیبی است مرگ همان است که در سکوت قلب می دَری.زینب ملایی فر...
من یا تو چه فرقی میکند هردو یکی هستیم ،در دوتن ....عزیزحسینی...
بی صبرانه منتظر اومدنش بودم غذای مورد علاقش در حال جا افتادن بود شربت خاکشیر و گلاب آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا خنک بمونه دیگه نزدیکه اومدنش بود راهی اتاقمون شدم کمی به خودم رسیدم به عکسش که انگار زل زده بود بم نگاهی انداختم و چشمکی نثارش کردم و رو مبل لش کردم وخودمو با بالا پایین کردن کانالهای تی وی مشغول کردم طولی نکشید که کلید تو قفل در چرخید،قلبم به تپش افتاده بود طبق عادتم از جام بلند شدم و رفتم به استقبالش لبخندی زدم و به چهره خستش خیره...
تا تویی در خاطرَم هرگز نمیمیرَد دلَم...
با چشمانی تر شده از دست کشیدن از همه چیز و همه کسبه دور از وهم و خیالملموس و زنده، پا به پای نفس های آخریک گوشه دنیابه انتظار صدای انداختن کلید آمدنتوی در قفل شده دنیایمنشسته امو توبی آنکه قدم از قدم بردارممرا توی خودت و دنیایت حل کنیتا دنیای من و دنیای توجهان شوند ...عبیر باوی...
یادگیریِ فراموش کردنتدر حدّ و اندازه های من نبود !خودت را خسته می کنی ...من توانِ فراموش کردنت را ندارملطفاً برگردبرگرد و ببین که من در عاشقیبالاترین مدرک را کسب کرده ام !آری...با من فقط عشق را هزارباره تدریس کنمن درسِ از یاد بردنت را هرگز پاس نخواهم کرد !به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
خسته امدرمانده امپریشانم...هزاران حرف در گلویم ماندهکه نه بر زبان می آید ونه رهایم می کند...بُغضی نهفته همچون سدّی محکم در گلو دارمکه حتّی به سیلاب اشکهایم نمی شکند !مُرده ای متحرّکم که گویابرزخش دنیاست و تاوانش زندگی کردن !چون کودکی درمانده امکه در کویری خشک و آتش زاتنها و سرگردان ، رهایش کرده باشند !نه هیچ کس به یاریم می آیدو نه مرا یارای صبر بر این درماندگی ست...به کدامین سو بروم که راه گریزم باشد؟نه راه پس دارم...
عشق یعنی که مرا جاذبه ی هر نگهتآنچنان جذب کند، میلِ به دیگر نکنمعشق یعنی تو چنان فکر و خیالم بشویتا ابد یادِ کسی غیر تو در سر نکنم به قلم شریفه محسنی \شیدا\ sheida54.blogfa.com@...
شب با خیال آغوشت خوابیدم و صبح، با خیال بوسه ات برخاستمکسی اینجا مرا دید وگفت: امروز تنت چقدر بوی خوش می دهد! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
هر وقت که می آیی ضربان قلبم، چندین برابر می شودیادت نرود محبوبم... قرارمان باشد بر سرِ بالینِ مرگمتو اعجازِ تپیدنِ قلبِ منی بیاییبی گمان، دوباره زنده خواهم شد! به قلم شریفه محسنی \شیدا\ sheida54.blogfa.com@...
با دیگران بودی که من از چشمت افتادمکردی فراموشم چه راحت بردی از یادمنفرین به تو که این چنین وابسته ام کردینفرین به من شاید که خیلی ساده دل دادمعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...