سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تلاش کنیم چیزی به روح هم اضافه کنیمکندن تیکه های روح همدیگرو که همه بلدن......
مسافری بودم در دیار غربتدر سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهارخود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتمتکیه بر دیوارهای مژگانشدر دیار غربتدر دیار چشم های غریبه اشکه روزگاری آشناترین و گرم ترین بود....
و قسم به حزن واژه هاو التهاب اشک که گاهی لبریز از سخنیم و توان لب گشودن نیست....
من در منظومه ی عشقسیاره ی احساسی هستمکه تا قیامتبه دور دوست داشتنت می گردم......
بغل پدیده ی عجیبی است...این که در آغوش یک انسان دیگرتمام سلول هایت آرام و قرار بگیرندعجیب است.در میان دست های یک انسان فارغ از زمان و مکان شوی و در آسمان سرزمین آرامش پرواز کنی ،در تپش های قلب یک موجود دیگرگم شوی بارها و بارها و دل ناآرامت ،آرام شودبه نظرم پزشک ها گاهی برای دردهاباید چندساعت یا حتی چندین روز بغلتجویز کنند.دست هایی که تنت را می بلعندگاهی پیامبری می شوند با معجزه ی آرامش ؛و انگار انسان وطنش را در میان آغو...
نفس های گرمتدر شب های تاریکمهمچون مسیح استبر پیکر رو به انجمادم...
دستانت بر پیکرمهمچون آتش بر تن بی جان کاغذ استگر می گیرم و می سوزم ......
موهایم را برای تو بلند کرده ام،آن ها دستان تو را طلب می کنند که با مهر ببافی و عشق بگذاری بین تار به تار آن ها......
خواستنت در گفتگوهایم باتو هویدا نمی شود ، خواستنت از پیکر کلمات بر می خیزد به سمتت می آیدو لبانت را گرفتار می کند میان لب هایش، درست همینقدر گرم و سوزان و پر تب و تاب......
مغز من جولانگاه خاطرات توست؛درمن هر شب تویی کشته می شود......
خیره می شومبه اتاق ته راهرو بغض کمین کرده گلویم را می چسبد...آن اتاق بایگانی خاطرات ماستعطرتپیراهن چهارخانه مردانه اتو حتی موهایت که جا مانده روی شانهمن آن ها را تا ابد نگه خواهم داشت ،آن ها نماد عشقند......
من با چشمهایت جوانه زدمروییدم و شکفتم،بذر عشق در اعماق قلبم شروع به تکامل کردوسبز شدم ...همچون دانه ای که سر از خاکدر آورد.مسیرعشق ، مسیر سبز شدن است......
شب است و هرم نفس هایتسرزمین تنم را به آتش می کشد...
لب هایتشروع حادثه ی عشق بودو این شیرین ترین حادثه تاریخخواهد بود......
چه کنیم دیگر جز انتظار...این انتظار لعنتی آدم هارا پیر می کند،این را امروز فهمیدموقتی مقابل آیینه اتاقم ایستادم ،چند تار موی سفید میان لشگری از موهای مواجم دیده می شد......
بیا عزیزمبیا بدنامی پاییز را اصلاح کنیم بگذار وصال ما شود سربلندی پاییز......
صبح را با توآغاز کنم، و چای بنوشم با تکه های عسل لب هایت......
لب هایتو تب تند نشسته در چشمانتو عشق که منتظر استمبارزه را آغاز کنی در صحنه تنمتا قدرت نمایی کند......
کسی باشدکه عرض شانه های پهن مردانه اش ناخداگاه شود ارامش وقرار دل بیقرارمانکسی که وقتی به چشمانش خیره می شویدلت قرص شود برای تمام نا آرامی هایپیش روی زندگی......
غبار جدایی گرفته است این عشق رابیا دستانم را بگیرباید عشق تکانی کنیم......
مرگ برای من چندان سخت نیستاگر با نبودنت مقایسه کنمبه مراتب نبودنت سخت تروحشت ناک تر استترجیح می دهم نفس نباشدولیتو باشی......
وقتی که تو نباشیاین شب ها زیادی شب استستاره ها از غم رنگ می بازندماه با ناامیدی بارو بندیل می بندد تا برود از آسمان شب...بدون تو حتی تیرگی شب هایممهجورند برای بودنشان......
مرا تا ابد در زندان تنت حبس کنو راه گریزم را ببندکه این تن زندان دلخواه من است......
لوکیشن عشقدرست میان بازوان مردانه توست،عشق روحی بود که از پیکر تو برخاستدرست زمانی که لبانم را با لب هایت مهرعشق زدی عشق جان گرفت......
و شبچقدر صبور است ،و نگهداری می کند غم های رها شده در خودش را......
من به کم قانع نیستم...من به این بودن های گاه و بی گاه قانع نیستممن تورا میخواهم تمام و کمال،تمام بودو نبودت راسهم من از تو تمام وجودت است دلربااینجا در قلمرو من،حکومت عشق دیکتاتوریستو من دیکتاتورترین عاشق در سرزمین عشقم......
کاش دوست داشتن مسری بود،آن زمان بود که تمام عاشق هاکمین میکردند تا بوسه از لبان معشوق بدزدندهوا از نفس های عشاق پرمیشد،عشق دامان معشوقه های از همه جا بی خبر را می گرفتبعد از آن بود که شهر پر میشد از احساسشاید دیگر مردی با بغض خیابان های شهر را گز نمی کرد و درد دود سیگارش ، چشمان یار را متصور نمی شدخیال عاشقانه های مردی ، دست دخترک را نیمه شب با چشمی لبریز از اشک به دست خواب نمی داد،دیگر خیابانها و کافه ها و نیمکت کز کرده پارک ...
عزیزترینمدلم میخواهد عطرت را در آغوش بگیرم حتی هنگام خواب ، تااز هوایم نپرد...دوست دارم وقتی موهایم را میبافم عطر تو را لابه لای تارموهایم پخش کنم...وقتی چای می نوشم عطر تو را از بخارآن استشمام کنم...به یقین هرچیزی در این دنیا باید کمی از عطر تو را داشته باشد تا شیرین و دلچسب شود...دوست دارموقتی از خانه خارج میشومعطر تو را در جیب کنار قلبم بگذارماصلا دلم میخواهدعطر تو در تمام رگ هایم جریان داشته باشد و تمام تنم را در بر بگیرد......
و در ساحل چشمانت آرامشی عظیم لنگر انداخته است... لیلا قهرمانی آرمینا...
چشمانش چنگیز بود و من ایرانی ویران...لیلا قهرمانی آرمینا...
من با چشمهایت جوانه زدمروییدم و شکفتم،بذر عشق در اعماق قلبمشروع به تکامل کردوسبز شدم ...همچون دانه ای که سر از خاکدر آورد.مسیرعشق ، مسیر سبز شدن است...لیلا قهرمانی آرمینا...
پاییز دخترَکیست با گیس های بافتهشده به رنگ سبز ، قامتی دلربا که بهانتظار معشوق ایستاده است وهر ساعت نبود معشوق موییزرد می شود و از درخت گیسویشبه زمین می افتدپاییز دخترکیست درست شبیه من...لیلا قهرمانی آرمینا...
و عشق چیزی نیستجز ،تکرار تصویر انحنای لب هایمُتبسم تودر ذهنم...لیلا قهرمانی آرمینا...