پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یه زندگی فرصت داریم برای اشتباه و تجربه کردن نگران نباش و دوباره شروع کن یلدا حقوردی...
انقد به آرزوهات پیله کن تا پروانه شی...
عید من بهار لبخند توست که بذر عشق را شکوفا می کند...
یک سال گذشت یک سال بین کتاب های انقلاب نفس کشیدم تو کوچه پس کوچه های ولیعصر رویا بافتم از کوه ها بالا رفتم تو سرازیری دشت ها دویدم زمین خوردماشک ریختم و پاشدم یک سال زندگی کردم یک سال پر زندگی کردمیعنی اگه دنیا ثانیه های معینی بهم می داد من تک تک اون ثانیه هارو زندگی کردم می دونی چی جاهای خالی زندگیم رو پر کرد ؟ اشتباهاتم خجالت نکشیدم اشتباه کردم و با هر اشتباه رشد کردم تا خودم باشم و راه خودم رو برم اشتباه کردن بدون...
این روز ها همه چیز تکراریست همه بوی یک عطر را می دهند یک کتاب را می خوانند یک استایل دارند و از یک خط فکری تقلید می کنند آگاه نخواهی شد با نوشتن از روی دست آدم های به ظاهر آگاه تقلید باعث یادگیریست اما تا وقتی که جای ادای دیگری را در آوردن ایده بگیری این نقابی که به تقلید می زنی بی روح و دوام است و سرانجامی جز غریبگی با خود ندارد آن وقت است که گذشته را در پی خود ورق میزنی...
جدایی بی خداحافظی خیلی تلخه انگار که انتهای فیلم تمرکز تو از دست می دی و نمی فهمیش مجبور میشی مدام برگردی و از عقب تمام شو مرور کنی اما باز اون لحظه آخر حواست پرت میشه و از دستش می دی برای همین گیر می کنی تو یه حلقه تکراریلدا حقوردی...
زن ها تنها یک نقطه ضعف دارند آن هم عشق استیلدا حقوردی...
همیشه از احساساتم نسبت به آدما متنفر بودم اونا بعد یه مدت ترکم می کردن و من می موندم و دوست داشتنی که کافی نیست تا این که پذیرفتم آدمها هیچ مسئولیتی راجب احساسی که من بهشون دارم ندارنیلدا حقوردی...
باور دارم که تنها یک چیز می تونه دستیابی به رویا رو نشدنی کنه، ترس از شکست خوردن... !یلدا حقوردی...
گفتم می گذرد اما آنچه گذشت عمرم بودیلدا حقوردی...
و هو بکل شی علیم یعنی تو از حال دلم خبر داری آقا در کودکی به جای لالایی درد را در گوشمان زمزمه کردند ما فرزندان فریب خورده همان آسمانیم که باران را از لب هایمان دریغ کرد تلخ است لب کارون باشی و تشنه لب دخترکانمان را به عقد یزیدیان در می آورند و کاری از دستمان ساخته نیست اینجا به اسم دین تو مرگ را به خوردمان می دهند و ما هر روز تماشا می کنیم بریدن سر حق را تنمان غرق رد تازیانه و چشممان غرق خون این همان عاشورا نیست؟ یا که کربُبَ...
و هو بکل شی علیم یعنی تو از حال دلم خبر داری در کودکی به جای لالایی درد را در گوشمان زمزمه کردند ما فرزندان فریب خورده همان آسمانیم که باران را از لب هایمان دریغ کرد تلخ است لب کارون باشی و تشنه لب دخترکانمان را به عقد یزیدیان در می آورند و کاری از دستمان ساخته نیست اینجا به اسم دین تو مرگ را به خوردمان می دهند و ما هر روز تماشا می کنیم بریدن سر حق را تنمان غرق رد تازیانه حسرت و چشممان غرق خون این همان عاشورا نیست؟ یا که کربُبَ...
دل های شکسته زبان خاصی دارند که در چشم هایشان است اما تنها توسط کسانی که همان درد را دارند خوانده می شود.یلدا حق وردی...
مرا به آغوش بکش ...که عشق تنها در آغوش تو زیباست ...از من تنها تو در من می مانی ... بین ما هیچ فاصله ای نیست جز نبض احساسمان ...من از سیاهی گفتم ...و تو طلوع کردی بر شب های تارم ...من از اشک گفتم ...و تو باریدی بر روزهایم .. .با من قدم بزن تا انتهای سیاهی ...تا درخشنده ترین طلوع آسمان شویم ...از من شعری یا صدایی با تو می ماند ...نه رویاهای رنگین کودکی ...و نه نغمه ازادی ... من بی تو ستاره ای بی فروغم ...که نگاهش پی تار...
همه ی آدما یه داستان شخصی دارند اما پایان داستان همشون خوب نیست ...همیشه بردن با بهترین ها و باهوش ترین ها نیست گاهی بردن با کسیه که جرئت تغییر کردن داره زندگی کوتاه تر از اونیه که بشه با حسرت ها زندگی کرد اگر فکر می کنی داری اشتباه می ری دوباره شروع کن ترس نداره ، چون اینبار از اول شروع نمی کنی از تجربه هات شروع می کنی ! یلدا حقوردی...
مگه میشه همه چیز سریع اتفاق بیفته ؟ می شه چشمهات رو ببندی و باز کنی و همه دردها و رنج ها و حرف های زندانی شده تو سرت به راحتی از بین برند ؟ نمیشه من صد بار چشم هام رو بستم و باز کردم هزار تا حرف جدید تو سرم فریاد زد هی فکر کردم به این که نمیشه ، سخته نشد ، چون زحمت نکشیدم چون وقتم رو به فکر کردن و نا امیدی تلف کردم اگ الان ازم بپرسی کی هستم ؟ راستش نمیدونم شاید آرزوهایی که به من تعلق ندارند و برای فرد دیگه ای براورده شدند . تو م...
این روز ها همه چیز از پس امید معنا می شه انگار پای گلدونا به جای آب خون ریختیم که اینطوری بوی مرگ می دیم شبا می شینم گوشه اتاق و فکر می کنم به لب های خشک دختر بلوچ به شرمندگی پدر به دست های پینه زده کودک کار به خودکشی جوونا به مرگ آدمای توی بیمارستان به سیاهی روزگارمون برقا که می ره زانو می زنم وسط اتاق و کورمال کورمال دنبال امید می گردم ولی اینجا هیچ اثری از امید نیست ، هیچی یلدا حقوردی...
کاش چون بادی سرگردان به هنگام گذر از دشت می خروشیدم در موج سیاه گیسوانت ... 🍃🌤یلدا حقوردی...
دیروز داشتم فکر می کردم که خوشبختی چیه ؟ اگه همین الان بری توی خیابون و تصادفی جلوی آدما رو بگیری و ازشون بپرسی که ، احساس خوشبختی می کنید !؟پیر و جَوون ، زن و مرد همشون بعد از یه نگاه کوتاه به اطرافشون ، از آسمون خراش ها و بوتیک هایی که قیمت لباس هاشون با دیه مون برابره ، تا سطل آشغال های فلزی و ایستگاه های اتوبوس ، یه لبخند بغض آلود می زنن و شونه هاشون رو بالا میندازن و میگن :《 چی بگم ؟ نه ! 》خوشبختی چیز هاییه که نداریم ؟ اما من فکر می...
فکرت را پرواز بده به سمت قله موفقیت برای موفقیت های بزرگ باید ذهنی بلند داشته باشی تا وقتی که ته دره باشی می تونی درک کنی قله ی مرتفع ترین کوه چقدر شکوهمنده اما یادت باشد قله هر کوه پایه کوه بعدیست...یلداحقوردی☁️🗻🌱...
برای معمولی نبودن ، لازم نیست یه آدم عجیب غریب باشی کافیه خودت باشی 🤍🤞یلدا حقوردی...
ببین من تمام وقت هایی که پیش من غیبت بقیه و می کردی به خیال خودت درد و دل و من با خنده می پرسیدیم این حرفا و پشت منم می زنی ؟ میخندیدی و می گفتی نه دیوونه تورو دوست دارم تو که خوبی اونا بدن می دونستم یه روزی بدتر از همه اون حرفا رو پشت منم می زنی می دونستم چون به اونام می گفتی دوستشون داری چون وانمود می کردی رفیقشونی فهمیده بودم عادتته که هرجا کسی کوچیک ترین مخالفتی باهات داشت با حرفات از دید بقیه حذفش کنی انقدر ادامه می دادی که خودشم ...
آدمها فقط دلشون می خواد ادامه بدن براشون فرق نداره چطوری درست یا غلط فقط دنبال راهین که زندگیشون و بگذرونن اونا تمام عمر از انتخاب هاشون هرچقدرم درست ناراضین و هر لحظه ناله می کننمی دونن اشتباهشون کجاست ولی تغییر نمی کنن چون انتخاب کردن ناله کنن ناله کردن انتخاب غلطیه ولی ساده ترین راه برای گذروندنهیلدا حقوردی...
ادمها تقریبا از دو سالگی یاد می گیرند حرف بزنند اما همین که با سکوت آشنا می شوند حرف زدن را از یاد می برند هنگام ناراحتی به جای حرف زدن با دیگری ، شروع به گفتگوی های درونی طولانی می کنندعاقبت حرف های ناگفته آنقدر به گلویشان چنگ می ندازند تا تبدیل به فریاد شوندیلدا حقوردی...
دوران دانشجویی تو تیمارستان پرستار بودم یه بار کنار کفشم به اندازه یه بند انگشت پاره شده بود و به دلایلی توان خرید کفش جدید نداشتم مدام در تلاش بودم این پامو پشت اون یکی مخفی کنم رفته بودم داروهای مریضه اتاق ته راهرو بدم مثل همیشه برعکس بقیه بیمارا آروم نشسته بود سعی می کردم با بیمارا حرف نزنم سرمو انداختم پایین و مشغول کارم شدم پچ پچ می کرد انگار با فرد خیالیش راجب موضوع محرمانه ای حرف می زد بعضی از کلماتو شنیدم مثل اون ؟ و دیوونه ...
کسی چه می داند شاید خدا ادم و حوا را بخشید چون عشقی را دیده بود که قدرت نا فرمانی به آدم داده بود....
ادمی همیشه محدود به زمان است . اما کتاب تنها معجزه ایست که در گذشته از اینده سخن می گویدیلدا حقوردی...
دنیا پر شده از آدم هایی که دروغ های قشنگ شان را به نمایش می گذارندکاری و می کنند که جلب توجه می کند حرفی و می زنند که بیشتر طرفدار دارد لباسی و می پوشند که به دید بقیه خوش تر است زیرا که این مردم با چشم هایشان فکر می کنندانقد تظاهر کردی که خودت بودن را فراموش کردی از زندگی کردن برای افکار مسموم و نگاه های یک رنگ دست بردار تو یک بار فرصت زندگی کردن داری قلبت زودتر از آن که فکر می کنی از کار میوفتد و مغزت تمام این مردم را فراموش می ...
ادمی همیشه محدود به زمان است اما کتاب تنها معجزه ایست که در گذشته از اینده سخن می گوید .یلدا حقوردی...
بیاید فرض کنیم ...• دختری هستیم در حسرت استودیو که آرزویش در شعله های آبی سوخت . • فرض کنیم دختر وزنه برداری هستیم...با تلاش های بی پایان برای موفقیته امروز که بعد از هزاران اشک و خنده و ایستادن پس از هر شکست بازیگری تمامش را زیر سوال می برد . • فرض کنیم طفل ۱۷ ماهه ای هستیم ...که تن کوچکش توسط گرگی به اسم پدر دریده می شود . • فرض کنیم دختری هستیم با چشم هایی درخشان ... که به قصد پرواز در شهری کثیف قدم بر می دارد که ناگهان...
پارت 2 من این همه تب و امپول و درد و تحمل نکردم که اخرش بشم دلیل خدا رو شکر کردن بقیه ام اس پایان من نبود ام اس زندگیمو عوض کرد درد داشت سخت بود ولی خیلی چیزا یادم داد اولیشم قوی بودنه قبل از این که ام اس بگیرم هیچوقت فکر نمی کردم روزی بتونم انقدر قوی باشم ولی مردمی که نمی دونن ما چی میکشیم صدامون میکنن نازک نارنجیا من کار می کنم درس می خونم و کشوم پره از مدال و لوح تقدیر های ورزشی اما مردم به جای دیدن اینا به جای دیدن من فقط بیماریم و می...
پارت 1لرزش دستام تشدید شده بود چشمام دو دو می زد .کلمات رو صفحه مانیتور می رقصیدند و مقنعه رو سرم سنگینی می کرد سعی می کردم نفس عمیق بکشم و به کارم ادامه بدم کلافه و عصبی شده بودم فکر می کردم چندتا حشره رو گردنم راه میرن دستمو زیر مقنعه بردم و سعی کردم نا محسوس بخارونمش بعدش با غیض چند تا دستمال برداشتم و همونطور که عرق دستامو خشک می کردم به همکار کناریم گفتم اخه الان چه وقت برق رفتن بود پاشدم برم یک لیوان اب خنک بخورم ولی حس کردم ق...
حرف بزن +چی بگم مثلا بگو خوبی ؟ بعد من بگم نه و تمام حرف های تو سرم و فریاد بزنم . یلدا حقوردی...
تو باختی !! می دونی چرا ؟ نه ؟! تو تشنه موفقیت مطلق بودی انقدر که از باختن می ترسیدی همین که ترسیدی شروع کردی به باختن بعد هر باخت بیشتر می ترسیدی خود تو می دیدی که هرگز به اون جایگاهی که می خواستی نمی رسی بدون فکر الکی تقلا می کردی وقتی تو مردابی هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می ری ترس تو بزرگ ترین دشمنت بود انقدر بزرگ که نزاشت بلیط های طلایی بعد هر شکست و ببینی ولی اشتباه بعدیت بود که نزاشت موفق بشی تو هیچوقت از خ...
همیشه نداشتن چیزایی که هیچوقت نداشتیمشان خیلی راحت تره تا چیزایی که یک زمانی داشتیمشان ولی تو دوست داشته شدن قضیه خیلی فرق می کنه وقتی یکی دوست داشته و محبتش ، توجه اش همه چیز حتی زمان کوتاهی مال تو بوده قابل تحمل تر از این که هیچوقت کسی دوست نداشته باشه ان وقت تا کسانی و میبینی که کسی و دارن که دوستشان داره احساس می کنی انسان اضافی هستی ..! یلدا حقوردی...
یک قدم به جلو یک قدم به عقب سرگردانی ..؟ نام ندارد !شاید تاریک ترین نقطه جهان ...پای ماندن نداردمادری که جانش را به خون کشیدن دخترکانی که در پی فردا آزادی را میان خون نوشتند خمپاره ی هراس ، رویاهایشان را تکه تکه کرد پرواز ...در آسمانی که باد وعده مرگ می دهد جرئتی است که تنها از یک دختر افغان بر می آید یلدا حقوردیتا وقتی که خورشید آسمانمان یکیست مرز معنایی ندارد 🖤...
اولش به خودت می گی دیگه بسه باید فراموشش کنم فکر می کنی اگر برای اخرین بار یکی یکی خاطرات و از همون اول مرور کنی فراموشش می کنی ولی سر هر خاطره به یک سری چرا می خوری هی به خودت می گی چرا ؟ چرا دوسم نداشت ؟ چرا همه چی خراب شد ؟ چرا؟ چرا اون روز فلان چیز و گفت ؟ چرا براش کم بودم ؟ چرا رفت ؟ میوفتی تو یک چرخه که مدام تکرار میشه دقیقا از همون روز اول اصلا فراموش کردنش یادت می ره و لا به لای خاطرات دنبال جواب چرا ها می گردی سال ها می...
من ۱۷ سالگیت مبارک ...من به آفتاب گردان شبیهم در تاریک ترین روز ها در پی نورم حتی وقتی که سرم پر از دانه های سیاهه من چون رویاهایم اوج گرفتم پشت به تمام ستاره های شب تا برسم به صبحی که تنها از خورشید طلب نور می کرد بدان تلخ گفتم تا به حقیقت برسم طولانی تر از هرسال زندگی کردم روزهای تاریک تر از شب را با سقوط از هر قلهپرواز کردم مرا در ریشه کهنسالی پیدا کن زمانی که امیدی به زندگی نبود با بغض می نویسم زیرا که پشتوا...
توضیح دادن نشانه ی ضعف است..!هنگامی که ساعت ها وقت می گذاری برای توضیح دادن به آدمی که هیچ فهمی از حرف هایت ندارد مثل این می ماند که پرواز را برای ماهی توضیح دهی در آخر برایت از ناممکن بودنش میگه ادمها هم همینطورند مهم نیست چقدر تلاش کنی چیزی را میفهمن که خودشون می خوان بفهمنیلدا حقوردی...
فردای روزی که باهاش تموم کردی تصور می کنی گذشته و از ذهنت پاک کردی به خاطرات فکر نمی کنی... لبخند می زنی... به زندگیت می رسی...رو اهدافت تمرکز می کنی...اما یواش یواش احساس می کنی یک حفره تو خالی داخل قلبت به وجود اومده که مدام بزرگ و بزرگ تر میشه تا کل وجود تو بگیرهتظاهر می کنی اتفاقی نیفتاده بلند تر می خندی... بیشتر کار می کنی... ولی یهو به خودت میای می بینی خیلی وقته به ترک دیوار خیره شدی و فکر می کنی! اما نمی دونی به چی؟...
من از این که اون دختری باشم که بقیه معیار های دخترونگی هاشو تعیین کردن متنفرم من عاشق خراب کردن تصور های بقیه راجب دختر بودنم من ساعت ها نمیشینم لاک ناخون هامو فوت کنم و یک کمد پر از وسایل ارایشی ندارم عوضش انقد کتاب دارم که یک کمد براش کافی نیست من نمی شینم باهات از لباس و مدل ارایش فلان دختر صحبت کنم و بگم که سایه پشت چشمش با لباسش ست نبود اخه انقد محو کشف خصوصیات اخلاقیش شدم که متوجه هیچ کدوم نشدم من دوست دارم یک لباس مردونه که برام ...
ایراد همه ی ما اینه فکر می کنیم خیلی وقت داریم برای این که کارهامون و انجام بدیم حالا وقت هست بگم دوسش دارم ...حالا بعدا تلاش می کنم ...و ...بعد ناگهان به خودمون میایم سالها گذشته و ما هنوز شروع ام نکردیم یک حفره تاریک توی ذهن و قلبمون به وجود میاد که باعث میشه بایستیم و باقی زندگی و با کلماتی مثل 《شاید 》 و 《ای کاش》 تلف کنیم .یلدا حقوردی...
دوست نداشت با کسی صحبت کنهانگار که اسیر عجیب ترین حس دنیا شده بود تمام مدت ته کلاس می نشست و داخل دفترش طراحی می کرد چند باری طرح هاشو نگاه کرده بودم همه اشون پرتره ای از دختری مو فرفری بود یک بار می خندید یک بار چشمان سبزش اشکی بود یک بار ماتیک سرخ زده بوداواخر ترم بود دفتر شو از دستش کشیدم گفتم بسته مجنون لیلی رفت خوب به درک لیلی زیاده تو شهر جای خالی شو پر کن خندید ولی تلخ بود طوری که انگار تمام ابر های پاییزی بین خنده هاش بودن...
انقدر به اخرش فکر نکن اخرش که چی ؟ ته تهش مرگ دیگه !!همیشه ترسیدیم از گفتن و نه شنیدن از خواستن و نشدن از رفتن و نرسیدناز ارزو و براورده نشدن انسان می دونه اخر زندگی مرگه ولی بازم تلاش می کنه ! می خنده ...گریه می کنه ...وقتی می خوای قله و فتح کنی می دونی اخرش هیچی نیست هیچی !!! تو فقط می تونی از مسیرش لذت ببری از اسمون ابی از نوای پرنده ها از تماشای شهر از دور بعضی چیزام همینه تهش هیچی نیست تهش شاید اصلا باخت باشه ...
من به بی رحمی حادثه های زندگی اعتقاد دارم این که اتفاق میوفتن تا بهم بزنن تمام معادله هات رو تو یک حادثه بودی از اون جنس هایی که نه میشه گفت تلخ نه شیرین ! مثل وقت هایی که پرستار بخش رو به روت وایمیسته و میگه خدا و شکر دخترتون سالم به دنیا اومد ولی همسرتون ...کاری از دست ما بر نیومد ! و قبل این که به خودت بیای تنهات میزاره با یک اتفاق ترش که هرگز نمی فهمی جمع شدن چهره ات از لذت بود یا ....تو نمی دونی ولی قبل از تو جمعه به جمعه کوله س...
نوشتن عادی نیست... کسی شروع به نوشتن می کند که بر لبهٔ پرتگاه نغمهٔ مهر سر دهد ...کسی شروع به نوشتن می کند که بی بال رویای پرواز دارد...کسی که لب سخنش را با نخ اجبار دوختند و حال قلم سکوتش را فریاد می کند...!یلدا حقوردی...
خیلی وقت بود ؛ که حال و هوای روز هایش خاکستری بود .تمام عواطف و احساساتش را درست در میان جیغ و فریاد های سوختم سوختمش در آخرین روز زندگی اش جا گذاشت .حال قدم زدن در خیابان امری دردناک بود همان جایی که در مقابل نگاه های ترحم آمیز مردم سرش را پایین می انداخت ، اما چیزی که آزارش می داد برق رضایت در چشمان دختران هم سن و سالش بود ، زمزمه های مسخره شان روحش را تکه تکه می کردند «دیگر زیبا نیست ، صورتش در اسید سوخت ، جوانیش به باد رفت »کاش می توانس...
غرق در خواب طنین ناله های زنانه اش سکوت مرگبار شب را می شکست ، روتختی یاسی رنگ را چنگ می زد و در خود می پیچید !کلمات نامفهومی را زمزمه می کرد کلماتی لبریز از التماس ...عرق های ریز و درشت از پیشانی اش می چکید و هق هقش با تیک تاک ساعت هماهنگ شده بوددر آنی از لحظه بر جای نشست قفسه سینه اش به تندی عقب و جلو می رفت سینه اش خس خس می کرد . کشان کشان خودش و به در کشویی تراس رساند انگشتان باریک و لرزانش در را لمس کرد سرش را پایین انداخت و مدتی بی حر...
از شدت عصبانیت قلبش گرومب گرومب صدا می کرد ..فریاد های نامفهومی در ذهنش غوغا کرده بودند و هر لحظه گیج و گیج ترش می کردند ! بدون اینکه مقصودی داشته باشد تلو تلو خوران قدم بر می داشت ، درست در وسط هیاهوی ذهنش ایستاده بود که نور زرد رنگی چشمش را زد ! و قبل از اینکه متوجه چیزی شود جیغ لاستیک ها فاجعه ای را فریاد زدند ...قامت رعنایش پشت شیشه آی سی یو بی جان تر از همیشه بین دم و دستگاه های پزشکی اسیر شده بود ! و اما پدر خیره به شیشه بی روح باشانه های...
من یک دخترم در تمام بچه گی ام عروسکی با دامن رنگی چین چین به دستم دادند و بهم آموختند که بااااید فداکار باشم باید همه ی وجودم را فدای دیگران کنم که برای لباس پاره شده عروسک دل بسوزونم و اشک بریزم ، بی خبر از آن که چشمم تا همیشه به ماشین پلاستیکی برادرم ماند ...در نوجوانی موهایم را پوشاندند صحبت هایم در جمع مردان را با چشم غره بریدند و ملاقه ای را به دستم دادند و همچون یک راز کریه تا ابد در آشپزخانه مخفی نگه ام داشتند همه ی لحظات رنگین نوجوانی ا...