صدای خنده هاش گوش فلک رو کَر کرده بود،چقد تو اون لباس صورتی خواستنی شده بود،موهای فرش دورش ریخته بودن چشای درشت و خمارش عجیب دلبری میکرد ...کوسن رو از رو پاش برداشتم و یکه ای خورد و ب حالت غر گف؛چیکار داری بیا فیلم ببینیم بدعنق خان..چشاشو دوخت ب تی وی و از حرفی ک زد خندم گرف اما سعی کردم نشون ندم ..زل زدم ب نیمرخ خندونش ونزدیک شدم و گفتم؛ی بارم اینطوری ب من زل بزن و برام بخند...لباش جمع شد و صاف نشست نگام کرد و چشاشو ریز کرد وگف؛ظرف پاپ کرن رو کانتر اشپزخونس،لطفا بیارش...حرفشو زد و باز خیره شد ب تی وی...طبق عادتم وقتی حرصی میشدم چنگ انداختم توموهام تا حرصم خالی بشه...همونجور ک محو فیلم بود گف:چیکار ب اون بیچاره ها داری ،ولشون کن...ع لای دندونای قفل شدم غریدم:بد نیس کمی حواستم ب من باشع ها...تی وی رو خاموش کرد و برگشت سمتم و دستمو تو دستاش گرفت و با چشای خمارش نگام کردولب زد:تموم این مدت ک خودمو محو فیلم نشون میدادم فقط حواسم ب تو بود،،،وارفتم این دختر چرا انقد غیرقابل پیش بینیع،چرا خیلی راحت با ی جمله میتونه انقد آرومم کنع؟!دستمو برد نزدیک لبشو بوسه ای روش نشوند و لب زد؛ حواسم همیشه بهت هست...!:)
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR