سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اهای دلبر بنظرت میرسه روزی ک من صبح زود قبل بیدار شدنت،، از خواب شیرینم توی اغوش تو بگذرم و بیدار شم و توی اشپزخونه نقلی و عاشقانمون مشغول درست کردن صبحانه برای تو باشم؟!:)ماه نوشت🌙بدون ذکراسم کپی نشه لطفا :)🍂...
مثلا بیای خونه و غذای مورد علاقت در حال جاافتادن باشه و بوش کل خونه رو برداره و ی نفس عمیق بکشی و همونجوری خاص طور صدام کنی و تو دلم قربون اون صدای مردونت بشم و با دو خودمو پرت کنم بغلت و این من باشم ک سرم رو محکم بچسبونم ب سینت و توام سرتو ببری بین موهام و هردومون غرق ارامش بشیم...:)ماه نوشت🌙بدون ذکر اسمم کپی نشه لطفا :)🍂...
پاییز بود و اوایل مهر،دستمو محکمتر گرفت و بسمت پیرمردی ک بساط لبو داغ و باقالی تازه داغش ب راه بودقدم بر میداشت..لبخندم از چشمش دور نموند و گفت؛توام موافقی؟؟ فشاری ب دستش دادم و گفتم؛اصن پاییز و یار و لبوی داغش...بلند زد زیر خنده و میون خنده گفت:فدا اون چونه خنگت بشم ک مث بچه ها ذوق میکنی...مشتی حواله ی پهلوش کردم و گفتم:اصن من نمیام...چشای مهربون و پراز ارامششو دوخت بهم و گفت؛پ برم دنبال ی یار دیگه بقول خودت پاییزو یار و لبوی داغش،تنهایی ک نمیچس...
مث پسربچه های تخس و شیطون زل زدع بود ب تی وی و هرازگاهی صدای اعتراضش بلند میشد،،از صدای دادو بیدادش میشد فهمید ک تیم محبوبش نتونسته رضایتشو جلب کنه...همیشه عادت داشت چاییش لیوانی باشه ،لیوان چاییش رو جلوش گذاشتم و خواستم از کنارش رد بشم ک مچ دستم قفل دست مردونش شد و منو محکم کشید تو بغلش،روی موهامو بوسیدو گفت؛ماهِ من چطوره؟خواستم از بغلش خودمو بکشم بیرون ک دستای قوی و مردونش مانع شد و منو محکم تر چسبوند ب خودش و گفت؛یادت رفته ک جات فقط تو بغل...
علاقه زیادی ب این داشت ک بره تو تراس و بشینه رو صندلی راکش، فنجون قهوش کنارش باشه ودود غلیظ سیگارش اطرافشو پر کنه...اصلا انگار از اینکع تموم دنیا زیرپاهاش باشن و از بالا ب همچی نگاه کنه لذت میبرد..و چقدر تماشاش از پشت پنجره قدی تراس برام لذت بخش بود،نگاهی ب قهوه تو دستم ک بخارش حس خوبی بم میداد انداختم و برخلاف لذتی ک از بخارش میبردم،تنهایی مزه کردنش برام لذتی نداشت،اروم درتراس رو وا کردم و با وا کردنش سوز سردی باعث لرزش تنم شد،فشار دستمو دور فنج...
بارون شدیدی میبارید...دستم قفل دستش بود،فشاری داد و گفت؛تندتر بیا خیس شدی...سرمامیخوریا...اونوقت من حال و حوصله مریض داری ندارم..از حرفی ک زد خندش گرفت..قدمامو آهسته تر کردم و با جدیت گفتم؛احتیاج ب پرستاری ندارم،لازمم نیس نگرانم باشی،خودتم میتونی تند تر بری تا سرما نخوری،لبخندی زدو گفت؛وا کن گره ابروهاتو دختر،چقد زشت شدی...حرصم گرفت دستمو ع دستش کشیدم بیرون و سقلمه ای ب پهلوش زدم و گفتم؛میتونی با ی زشت هم قدم نشی،اه حوصلمو سر بردی...تند تر ازش قد...
مث بید ب خودش میلرزید،چندباری تکونش دادم اما جز اینکه کلمات نامفهومی رو تکرار کنع و بلرزع حرکتی نکرد،عاروم صداش زدم...ضربه ای ب صورتش زدم و سعی کردم بیدارش کنم،،،وحشت زده چشاشو وا کرد ونشست...نفس نفس میزد،لیوان آب رو جلو لباش گرفتم و عاروم گفتم؛نترس چیزی نیس فقط خواب دیدی،یکم آب بخور...ترسیده ب چشام زل زد و همونطور ک دستمو ک دور لیوان پیچیده بود رو با دستش گرفت و کمی آب خورد و هق زد...لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و نزدیکش شدم..سرشو گرفتم تو بغلم و ...
خسته و دلشکسته از عالم و آدم، لباس مشکیاشو تنش کرد و ع خونه زد بیرون،،انگار با همه قهر بود،گره ابروهاش لحظه ب لحظه بیشتر میشد،،انقد تو فکر بود ک صدای بوق ممتد ماشینی ک ع بغلش رد شد رو نشنید،و همچنین بدو بیراه پسرک جوانی ک اعتراض میکرد ک حواست کجاس،،هه مگ چی میشد ی بارم اون بقیه رو نادیده بگیره؟!سرشو پایین انداخت و راهشو پیش گرفت،نفهمید چطور سر از مزار پدرش دراورد،از پسرک گلفروشی ک سر در بهشت رضوان نشسته بود چن شاخه گل میخک و گلایل و ی شیشه گلاب گ...
امروز مینویسم برای دخترم...دختری ک می توانست باشد،اما می دانم هیچوقتدستان کوچکش ،پیچ وتاب موهای خرمایی اش آن چشمان درشت و ب رنگ شبش،یا شایدم درست مثل چشمان پدرش ،دوگوی قهوه دلربا میان آن صورت سفید و لبهای کوچک صورتی سهمم نخواهد شد...دخترم خوب است بدانی روزی من و پدرت برایت اسم هم انتخاب کردع بودیم..وچقدر هرسری ک حرف از تو میشد هردو ذوق زده می شدیم...گندمِ مادر،جانِ مادر میدانی چقد برای تویی ک هم من هم پدرت می دانستیم ک هیچوقت قرار نبود بی...
باورش نمیشد ک بالاخره بعد کلی انتطار عشقش برگشته باشه،،،دیگه خبری ع اون همه بی خوابی و دلتنگی نبود،حتی میتونست ع ته دل بخنده،،تموم وقتش رو با عشقش میگذروند...مشغول چت کردن با عشقش بود،،انگار با برگشتن عشقش دنیارو بش داده بودن،،،قربون صدقه های گاه و بیگاه دوباره از سر گرفته شده بود...طوری ک با خودش میگفت من خوشبخت ترین دختر دنیام ک باز عشقمو دارم...صداهای ناواضحی ب گوشش رسید،،،یکی داشت تکونش میداد...چشاش ک باز شدن سیخ سرجاش نشست،نگاهی ب دور و بر...
حواست هست چندوقت است ک حال ِ مرا نپرسیده ای...؟!مگر یک احوالپرسی ساده چقدر زمان میبرد؟!بیا و بپرس حالت چطور است؟!و من باز هم تمام درد ها و غمهایم را پشت چهره خندانم پنهان کنم و بگویم ؛خوبم جانا...:)و تو هیچوقت نفهمی ک پشت آن خوبم گفتن هایم چقدر درد و رنج و دلتنگی و بیقراری و... پنهان است...!ماه نوشت🌙...
همونطور ک داشت هیزم برای روشن کردن آتیش جمع میکرد سرشو آورد بالا و بم نگاهی انداخت و گفت؛ی کمکی هم ب من بدی بد نیستا...چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم؛مگ تو ازم کمک خواستی؟!هیزم هایی ک دستش بود رو ی گوشه جمع کرد و اومد سمتم،چن قدمیم وایساد و گفت؛خیلی بی پروایی،خوشم میاد...پوزخندی زدم و گفتم؛چقد خوبه ک خوشت میاد:/جدی شد و زل زد تو چشام و گفت؛تیکه بود ،نع؟!با چشای یخیم خیره شدم تو دوتاگوی قهوه ای و با شجاعت گفتم؛خودت چی فکر میکنی؟:)نگاه عا...
افسردع شدع بود،دیگع حتی تمایلی ب خوردن پاستیلایی ک ی روزی تنها خوراکی مورد علاقش بود نداشت،،حتی با دیدنش اشکش درمیومد چون اونو یاد عشق ازدست دادش مینداخت...ع رو تخت بلند شد و ظرف پاستیل رو ع میز برداشت محکم پرتش کرد رو زمین..پاهاش جون نداشتن همونجا افتاد رو زمین هق زد ،موهای پریشونش مدتی بود ک شونه نشده بودن،دیگع چشاش اون جذابیت خاص قبل رو نداشت،خیلی ضعیف شدع بود ،رنگ ب روش نموندع بود..از جاش ب سختی بلند شد و خودشو پرت کرد روتخت و گوشیشو برداشت ت...
تو اتاقش رو تخت لش کردع بود..فکرو خیال عین خورع مغزشو میجویید...اما چاره چی بود؟؟!اونقد تنها بود ک فقط دلش ی جفت گوش شنوا میخواس ک فقط کمی درد دلشو بگع بلکه کمی عاروم بگیرع...اما نبود کسی نبود،،،اونی هم ک همع کسش بود ۸سال بود ک زیر خروارها خاک خواب بود...بعد چن سال تونست با اومدن مردی ک خیلی شبیه پدرش مهربون و دلسوز و خاص بود کمی خودشو جمع و جور کنع،اما مث همیشع خوشبختی و روزای خوشش چندان دوامی نداشت...عاشق شد دل بست اون مرد شد همع کسش،شاید کفر ...
خسته و کلافه ع بیرون برگشتم خونع،،صدای بلند تی وی نشون میداد ک زودتر از من رسیده خونع..کتونیمو جلو در درآوردم و صندلای سفیدمو پاکردم و رفتم سمت پذیرایی، محال بود خونع باشع و وقتی صدای بسته شدن دررو بشنوه چیزی نگه...باچیزی ک دیدم دلم براش ضعف رف..روی کاناپه خواب بود،چنتا تار موهاش ریخته بودن روی پیشونیش،رفتم سمتش تی وی رو خاموش کردم و پایین کاناپه نشستم،دستمو بردم سمت پیشونیش تار موهاشو کنار زدم..آروم دستمو کشیدم رو پیشونیش بین دوابروهاش،تکونی خور...
خیره بود ب شمع های روشن رو میز،دستشو گذاشت زیرچونشو گف:دلم میخواد مدتی اینجا نباشیم...ابروهامو دادم بالا و صورتمو کمی نزدیکش کردم و آروم گفتم:مثلا کجا بریم؟!تکیه داد ب پشتی صندلی و چشاشو بست و لب زد؛یجایی ک فقط خودمو خودت باشیم،یجایی فارغ ع این همه شلوغی..یجایی ک فراموش کنیم دنیای واقعی رو...گردنمو کمی کج کردم و گفتم:چیزی شدع؟احساس میکنم مث همیشه نیستی...همونطور ک چشاش بسته بود گفت:دلم میخواد برم جایی ک دنیا زیر پاهام باشن،یجایی ک بم جون تازه ب...
مجبور بودیم ب این دوری اجباری...باید مدتی تحت مراقبت میبودم تا همچی خوب پیش بره...هرموقع ک زنگ میزد سریع میگفت فک نکنی زنگ زدم ک حال وروجک بابا رو بپرسما،اصلا اینطور نیس،فقط میخوام حال تو خوب باشع،مطمئنم کن ک حالت خوبع...و اگ بگم کیلوکیلو قند تو دلم آب میشد دروغ نگفتم...چقدر این مرد برام جذاب و دلنشین بود...چقد صداش آرومم میکرد...هربار ک بهونه گیر و دلتنگ میشدم خیلی ماهرانه آرومم میکرد،گوشیم زنگ خورد نیم رخ جذابش نشون میداد ک خودشع،،،سریع جواب دا...