سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مهربان من سلام؛.ای کاش همین حالا که داری حرفهایم را زمزمه وار می خوانی، آسمان با هرچه ابر که در دلش هست، برایت سنگ تمام بگذارد و باران بباردت... دوست داشتم به جای این نامه، رو در رویت نشسته بودم تا هرآنچه این همه سال، در پستوی شرم و دلتنگی انباشتم، به یکباره بازگویمت. دوست داشتم، به جبرانِ همه ی آنچه رفت، آنچه چشمانت را اشک آلود و قلبت را آزرده ساخت، تا سحر برایت عاشقانه می خواندم. دوست داشتم از همه ی شهر، تنهای تنهای تنها تو را می شناختم...