پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مثل عروسِ خان که میداند پسرزا نیستحس میکنم عمر خوشی هایم به دنیا نیست ته مانده ی یک قهوه ی تلخم که مدت هاست در من کسی دیگر پی تعبیر فردا نیست...وابستگی تلخ است هنگامی که می فهمیآنقدر هایی که خودش میگفت تنها نیست...نفرین به دست خالی و این دل سپردن ها نفرین به من ،نفرین به تصویری که زیبا نیستاز بی تفاوت بودنم هم درد می بارد یعنی گلوی بغض کرده اهل حاشا نیستتنهاییِ گنجشک باران خورده ایی هستمکه در خیابان هم برایش ذره ...