دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاهچه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آهمدام پیش نگاهیمدام پیش نگاه...
نمی خواهم بمیرم،با که باید گفت ؟اگر زشت است و اگر زیبادر کنار تومن این دنیای فانی راهزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم...
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابمشب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
تو نیستی که ببینیچگونه دور از توبا دیواربه مهربانی یک دوست از تو می گویمجواب می شنوم...
تنهاغمگیننشسته با ماه در خلوت ساکت شبانگاه اشکی به رخم دوید ناگاهروی تو شکفت در سرشکمدیدم که هنوز عاشقم آه !__...
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشمهمه وقتهمه جامن به هر حال که باشم به تو می اندیشمتو بدان این را تنها تو بدانتو بیاتو بیا با من تنها تو بمانمن فدای تو جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتابمن به پای تو در افتاده امتو بمان با من تنها تو بمان...
من به پای خود به دامت آمدمبی تو من کجا روم؟کجا روم؟...
من به هر حال که باشم به تو میاندیشمتو بدان این را تنها تو بدان...
حذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم !نتوانم_!...
بر ماسه ها نوشتمدریای هستی مناز عشق توست سرشاراین را به یاد بسپاربر ماسه ها نوشتیای همزبان دیریناین آرزوی پاکی استاما به باد بسپار...
معنای زندگی من با تو بودن استدر کنار تو مفهوم زندگیمفهوم عشق نیز است...
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم...
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتنعاشق نگشته ای و ندانی چه عالمی استاز دست دوست سر به بیابان گذاشتن...
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ و آنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی...
در خموشی های من فریادهاستآنکه دریابدچه میگویم....... کجاست..؟...
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین تو آهمدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه...
نمی خواهم بمیرم،با که باید گفت ؟در کنار تومن این دنیای فانی راهزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم...
جرعه جرعه می کشم تو را به کام خویشتا که پر شود تمام من ز جان تو...
کدام نشانه دویده است از تو در تن من که ذره های وجودم تو را که می بینندبه رقص می آیند سرود میخوانند...
نام تو مرا همیشه مست میکندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای ناب...
ای همیشه خوبای همیشه آشنایک نفس اگر مرا به حال خود رها کنیماهی تو جان سپرده روی خاک...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودمبی تو اما به چه حالیمن از آن کوچه گذشتم...
منروز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محالکه دستم به دست توست منجای راه رفتن پرواز می کنم...
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه منکه او را دوست می دارمولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند...
یک بار عهد بستم و نشکستمصد بار عهد بستی و بشکستی؟دیگر نگویمت که چه ها کردی؟دیگر نپرسمت که کجا هستی...
به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،به هر موجی که میگفتم غم خویش،سری میزد به سنگ و باز میگشت!...
من به تنگآمدهام از همه چیز بگذارید بزنم..........
برایت شعر می گویمکه امشب شام مهتاب استمن امشب با تو می گویمهمه ناگفته هایم رادمی با تو به سر بردنخودش آرامشی ناب است... شب بخیر...
چرا از مرگ میترسید؟چرا زین خوابِ جان آرامِ شیرین روى گردانید...؟مگر این مِى پرستى ها و مستى ها،براى یک نفسْ آسودگى از رنجِ هستى نیست...؟ ...
راه خواهم افتادباز از ریشه به برگباز از بود به هستباز از خاموشی تا فریاد......
پر کن پیاله راکاین آب آتشیندیریست ره به حال خرابم نمی برد!این جامها که در پی هم میشود تهیدریای آتش است که ریزم به کام خویش...
تو گفتی:« من به غیر از دیگرانم چُنینم در وفاداری، چنانم »تو غیر از دیگران بودی که امروزنه میدانی، نه میپرسی نشانم!...
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانتبگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارمولی افسوس و صد افسوسزابر تیره برقی جستکه قاصد را میان ره بسوزانید... کنون وامانده از هر جادگر با خود کنم نجوایکی را دوست می دارمولی افسوس او هرگز نمیداند.... فریدون مشیری.......
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کنبر آسمان بپاش شراب نگاه رابگذار از دریچه چشم تو بنگرملبخند ماه را...
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوستمثل گل ، صحبت دوستمثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تودوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه ی تو...
روزی نمیرود که به یاد گذشتههادر ظلمتِ ملال، نگریم به حال خویشیکدم نمیشود که به یاد جوانیاماز فرط رنج، سر نبرم زیر بال خویش......
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچیدیادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فرو ریخته د...
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنماکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم...
من آنچه را احساس باید کردیا از نگاه دوست باید خواندهرگز نمی پرسمهرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟قلب من و چشم تو می گوید به من : آری...
خواهم ز خدای خویش، کنجی که در آنمن باشم و آن کسی که من میخواهم...
بگذار سر به سینه من تا بگویمتاندوه چیست عشق کدامست غم کجاستبگذار تا بگویمت این مرغ خسته جانعمری است در هوای تو از آشیان جداست......
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی...قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...
بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینمو از عشق سرودی بسرایم ...آنگاه، به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم ......
این منم، خسته در این کلبۀ تنگجسم جامانده ام از روح جداستمن اگر سایۀ خویشم یا ربروحِ آوارۀ من کیست؟ کجاست؟......
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنماکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم......
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.نزدیک، دورسیر، گرسنهرها، اسیردلتنگ، شادآن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!مفهوم مرگ مندر راه سرفرازی تو، در کنار تومفهوم زندگی است.معنای عشق نیزدر سرنوشت منبا تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن....
زیبا،شیرین،آرام جانی،خندان خندان دل می ستانیغزلخوان،گل افشان،چو باز آیی،جهان را چه زیبا بیارایی...
یک سینه سخنبه درگهت آوردمچشمان سخن گوی خاموشم کرد...
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بریعشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری...