پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالا که چشمانتدنیای مرا به بازی گرفته اندآخرتم را درآغوشت بسوزان علی مولایی...
سوختندر آتشی که تو برپا می کنیلذتی ستچون روشن کردن ِ سیگار با خورشیدلابد!...
هر شب اسیر سکوت می شومو ناگفته هایماز چشم هایم چکه می کنندتو نیستیو من با هق هق گریه هایمنبودنت را فریاد می زنمتمام شهر را بی خواب می کنمو در تب خواستنتمی سوزممجید رفیع زاد...
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشماحساس سوختن یه تماشا نمی شود...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
برنمی گردد دگر این شب نشینی هاى ماقبر یار پیش رو و عمر ما پشت سر استسوختن مزد من است پس زود مزدم بده قیمت خاکستر پروانه ها عین زر است...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
عمر ، مانند سوختن یک شمع به پایان میرسد و ما همچنان در انتظار کسی هستیم که درکمان کند ......
اگر روزی چشمهایت را باز کردی ،و خودت را وسط یک کوره دیدی نترس !و سعی کن از آن پخته خارج شوی ،چرا که سوختن را همه بلدند ......
همان یک بار عاشقیبرای یک عمر سوختنکافیست......
موندن و سوختن و ساختن همه یادگار عشقه...انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه......
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتنعاشق نگشته ای و ندانی چه عالمی استاز دست دوست سر به بیابان گذاشتن...