یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای آنکه مرا بُرده ای از یاد ، کجایی؟بیگانه شدی ، دست مریزاد ، کجایی؟...
اکنون کجاییای نیمه ی منای زیباترین بهانه ی هرشبانه روز منای عاشقانه ترین آهنگ طنین قلب مناکنون کجاییکه در من مثل نور و سایهساکت و گرم در جریانی....
پدرمای عزیزتر از جانم کجایی...؟!امروز روز توست...
پس کجایی؟صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین...
برف بارید به این شهرکجایی بی من؟کاش سردت نشود...دل نگرانم، برگرد....
دانم که مرا بی خبری می کشد آخردیوانه شدم خانه ات آباد ، کجایی ؟...
غربت آن نیست که ندانند کجایی و بگیرند سراغت،غربت آن است که بدانند کجایی و نگیرند سراغ......
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟...
گره افتاده به کارم کجایی ؟تو و اون چشمات مشکل گشایین...
دلتنگم و باید سراغت را بگیرم ایکاش میگفتی همین حالا کجایی......