پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
_الو؟_جانم!_کجایی؟ دیر کردی یا نمی آیی؟_رسیدم،واحد چندم؟_بیا! بالای بالاییرسیدم خسته روی مبل... :"کولر را بزن لطفا!"جلوی بادِ کولر موی تو زد سر به رسواییسپس عطر تنت پیچید، من را هم هوا برداشتکه در تنهاییت امشب کنم آغوش پیماییدلم از استرس مثل سماور داغ می جوشیدتو هم می ریختی در استکان بخت من چایی(زیادی خسته ای، رنگت پریده، استراحت کنالهی که بمیرم من!، بفرما چای آقایی!)نشستی رو به رویم، عشق از چشم تو جا...
کاش واسه دردای روحی ام قرص و دارو بود؛میخوردی و دردش آروم میشد.. میخوردی و مثلا فراموش میکردی که عطرش چه بویی میده یا آغوشش چه مزه ایه. اما چه میشه کرد وقتی تنها مسکنِ این روحِ دردمند تویی و توهم که خیلی وقته اینجا نیستی... راستی! کجایی؟ ...
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی...
من و غزلهای گلدارم ؛اسفند و شور بهارانشکجایی که ببینی ؟ . . ....
شیرین لبِ من! فصلِ رطب شد، تو کجایی؟خود را برسان، شب شد و شب شد، تو کجایی؟...
ای آنکه مرا بُرده ای از یاد ، کجایی؟بیگانه شدی ، دست مریزاد ، کجایی؟...
اکنون کجاییای نیمه ی منای زیباترین بهانه ی هرشبانه روز منای عاشقانه ترین آهنگ طنین قلب مناکنون کجاییکه در من مثل نور و سایهساکت و گرم در جریانی....
پدرمای عزیزتر از جانم کجایی...؟!امروز روز توست...
پس کجایی؟صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین...
برف بارید به این شهرکجایی بی من؟کاش سردت نشود...دل نگرانم، برگرد....
دانم که مرا بی خبری می کشد آخردیوانه شدم خانه ات آباد ، کجایی ؟...
غربت آن نیست که ندانند کجایی و بگیرند سراغت،غربت آن است که بدانند کجایی و نگیرند سراغ......
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟...
گره افتاده به کارم کجایی ؟تو و اون چشمات مشکل گشایین...
دلتنگم و باید سراغت را بگیرم ایکاش میگفتی همین حالا کجایی......