پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهی، می پیچم از مسیر، تا ببینم ، تو را سیر،چون ،مقصد مسیر است، و عده ای، سیر از مسیر، پس گاز می دهند مسیر را ، برای مقصدیکه به غفلت طی شده است.......
زی در مستی و کوش در بی خبری که نباشد در رهت دام و ددیفیروزه سمیعی...
از ترانه ها همصدای قار قار کلاغ ها به گوش می رسدوقتی بی خبریموج می زند در شب های ِسرد یک عاشق ِپاییزی...
خبرت هست؟ بی خبری از خبرت مارا کُشت!!ارس آرامی...
بیشتر آدمها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می کنند. آنها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند.حادثه ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت. آنها هرگز نمیدانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود ...کتاب : حکایت آنکه دلسرد نشد...
پنجشنبه استو عطر خواستنتدوباره گیج می کند ثانیه های بیقرار را ....تو کجای جهان منیای نزدیک ترین دور !که من سالهاستپنجشنبه را به انتظار نشسته امو سهم چشمانم همیشه بی خبریست...
پنجشنبه استو عطر خواستنتدوباره گیج می کند ثانیه های بیقرار را ....تو کجای جهان منیای نزدیک ترین دور !که من سالهاستپنجشنبه را به انتظار نشسته امو سهم چشمانم همیشه بی خبریست....
باید بروم، این من و این هم چمدانمای کاش یکی بود که می گفت بمانمدر طالعم انگار جز آواره شدن نیستهر روز کسی می دهد از دور نشانممن رود جدا مانده از اندیشهٔ دریاعمریست که با بی خبری در جریانمآنقدر جدا مانده ام از خویشتنِ خویشباید به خودم یک خبر از خود برسانماین لب که فروبسته ام از روی رضا نیستکم خرده بگیرید که قفل است زبانم...
پنجشنبه استو عطر خواستنت دوباره گیج میکند ثانیه هاے بیقرار راتو کجاے جهانی اے نزدیک ترین دور که من مدتهاست پنجشنبه را به انتظار نشسته امو سهم چشمانم همیشه بی خبریست.......
همیشهیک نفرپشت شلوغیهای خیالت هستکه مدام دوستت دارد...که مدام دلتنگ توست...و تو، مدام بی خبری !...
دانم که مرا بی خبری می کشد آخردیوانه شدم خانه ات آباد ، کجایی ؟...
کل زندگیم شده بی خبریِ از خودم...
از حال دلم بی خبریاماهر لحظه به یاد تو گرفتار منم......
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارمبی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری...
احوال تو با غیر رسیده است به گوشمدر بی خبری غصه کم از با خبری نیست...