کدام آهن دلش آموخت این آیین عیّاری؟
چه کنم با دل مَجروح که مرهم با اوست...
جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی آه از این دل که به صد بند نمی گیرد پند
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را...
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
در ضمیر ما نمی گُنجد به غیر از دوست کس ...
جز به زلف توُ ندارد دل عاشق میلی آه از این دل که به صد بند نمیگیرد پند
غمخوار خویش باش غم ِروزگار چیست ...
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز...
باز آی که باز آید عمر ....
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد..
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم...
ما را ز خیال تو چه پرواى شراب است ؟!
وآن دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم...
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را...
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز...
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
جان میدهم ازحسرتِ دیدارِتو چون صبح باشد که چو خورشیدِ درخشان به درآیی