ثُبات عهد گُل،بر دور عیشم خنده ها دارد...
رفتم که به مِی روزه گشایم، رمضان شد...
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش آرزوی تو را
در عشق دو چیز است که پایانش نیست اول سر زلف یار و اخر شب ماست
آمد ز طرْفِ کویَت صبحِ ازل نسیمی بوی تو را گرفتیم، ما و بهار هر دو
چمن عشق را خزانی نیست...
ندارد غیر لیلی جسم مجنون، جان شیرینی...
تا روی تو رفت از نظرم، خواب ندارم
گاهی مگر از خویش روم، خلوتم این است...
ایمان من ای عشق ،به ایمان تو بسته ست...
شاد گردان دلِ زارم، به نگاهی، گاهی
قوّتی داد به فرهاد و به مجنون ضعفی هرکه را عشق ز راهی به سر دار بَرَد
قاصد برسان مژده ی دیدار و دگر هیچ...
تنگ است دلم قوت فریاد کجائی؟!
عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد...
چشمِ تو پلنگیست که چنگال ندارد..
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمست حُسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد...
گاهی کشم سری به گریبانِ خویشتن از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم دلِ شکسته یکی، جانِ بی قرار یکی
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمست حُسنْ ابتدا ندارد، عشقْ انتها ندارد
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
جان را کجا توان بُرد بی یار جانی خویش؟
نوازش از غم جانان، ز من قالب تهی کردن
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردی ای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟