در مَن هزار دردِ نهان گریه می کنند ...
من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود
من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم
بی تو آوارم و بر خویش فروریخته ام ...
غزل غزل همه ی دفترم غرامتِ تو۰۰۰
بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی۰۰۰
عشق یعنی زخمه ایی از تیشه و سازی ز سنگ..
در کاسه ی وصل تو اگر زهر دهندم خوش تر که به پیمانه ی هجران تو ، قندم...
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
شنیده ام زِ پنجره سراغ من گرفته ای ! هنوز مثل قاصدک میانِ کوچه پرپرم!
خاطرات تو چون خون، در رگان من جاری است...
تویی آن که عاشقت را، دلِ پاره پاره باید...
دستی که به دست من بپیوندد، نیست ...
بشناس مرا حکایتی غمگینم
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد؛ ترسد که کنی روزی از این بند، رهایش
آن دم که پا به عرصه، نهادم گریستم یعنی هم از نخست گرفتم عزای خود..
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش...
کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم که معنی سر و سامان که گفته اند ،این است!
یارایِ بی تو زیستنم نیست بیش از این ...
مثل باران بهاری که نمی گوید کی بی خبر در بزن و سرزده از راه برس!
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است..
شب است و خاطره ای می خزد به بستر من تو نیستی و خیال ِ تو را، به بر دارم...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من...
انگار با تمام جهان وصل می شوم... در لحظه ای که می کشمت تنگ در بغل!