شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردمبهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟دستشو انداخت تو فِرِ موهاش ...پیچش داد و گفت نه !چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.بلند خندید و گفت اینو ...