پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلبر خصالبا دلی خون و پر از رنج و ملالعشق او در قلب من گشته حلالمن شدم یک شاعر کوچک که اوگشت بیزار از من و عشق و وصالغم زده ، افسرده دل ، رشحه به چشمحال من بعد از همان دلبر خصالاو ندارد الفتی با من دگر !در کنارم بودنش گشته محالمن در این وادی بسی ویرانه امممکن است با هر بَشر باز کنم پا به جدالگر حبیبی دارد این ویرانه ی آشفته دلگو رود پیشش بیارد همدمِ دلبر خصال- یاسمن الله دادی...