دوشنبه , ۳ دی ۱۴۰۳
وی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده استدلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است...
من دوست دارمشبیه هیچ کسیک جور خاصجوری که نه خودم میدانمونه تومیدانی اما آنقدر که انگاردرمن کسی غیرازخودمبا تمام تو زندگی می کند..تولدت مبارک بهترین دوست منقوی ترین پشتیبان منشریک من دلبرمن عشق من همه چیزمنتولدت مبارک...
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهیچشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند ....
حضرت یارحضرت دلبرمعشوقاپی قرار شما بودنخوب است......
پدرم گفت: سر سفره دعایی بکنیدناگهان داد زدم دلبر من را برسانخاطرم نیست پس از حاجت من شام چه شدخورد محکم به سرم شئ بزرگی پس از آنچند روزیست خلاصه سر ما باند شده استشده این سر سپر حاجت و اقرار زبانآخر ای مادر من حاجت من عیب نداشتتو چرا زود کنی قصد هلاک دل و جانتو خودت دلبر خود صدر نشاندی و خوشینوبت از ما شده بشقاب بکوبی سرمان؟....
تو همان دلبر معروف دلم باشمنم آن دلداده مجنون و پریشان...
بر آنم گر تو باز آییکه در پایت کنم جانی......
نمی خواهم بگیرماختیار از دست تو اماتو بایددلبر زیبای بی همتای من باشی...
جمعه ها دیگر ندارندحال و احوال بدیگر که باشد دلبری سیمین بریمه پیکری...
دلبر بی نشانمبی تو بی آشیانمبی من ای همسفر/ رفته ای بی خبربی تو بی خانمانم...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتهرچه کردم ناله از دل، سنگدل نشنید و رفتگفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت......
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییباغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من...
دلبر که جان فرسود از اوکام دلم نگشود از اونومید نتوان بود از اوباشد که دلداری کند...
جان من و جهان توییدلبر بی نشان تویی خوش بنواز جان من جمله نیاز میشوم...