پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به تو گفتم : گنجشک کوچک من باشتا در بهار تو من درختی پر شکوفه شومو برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمدمن به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدممن به خوبی ها نگاه کردمچرا که تو خوبی و این همه اقرار هاستبزرگترین اقرارهاستمن به اقرارهایم نگاه کردمسال بد رفت و من زنده شدمتو لبخند زدی و من برخاستم...
راست میگفتی ما تفاوت های زیادی با هم داشتیمتو دل میبُردی و انکار میکردیمن اما دل میبستم و اقرار میکردم......
من روزه دارِ عشق تواقرار می ڪنم!با بوسه از لبان توافطار میڪنم......
نه اقرار میخواهدنه اغراق تنها تو دانی که چیست احوالِ ما...گفتن نمیخواهد، شما آگاه هستید از آنچه چشم هایتان بر سرِ روزگارِ ما آوردحتی مطلع هستید از چاشنیِ لبخند هایتان همراهِ لحظه ها و خوب ایمان دارید به حواس پرتیِ ما به خالِ هندویتان بنده از عالم چیزی نخواهم جز آرامشِ قلبیتان خوش بود هر لحظه حالِ دلِ شما که در این وادیِ حسرتنبود دلِ ما را جز شما مرهمِ جانی......
پدرم گفت: سر سفره دعایی بکنیدناگهان داد زدم دلبر من را برسانخاطرم نیست پس از حاجت من شام چه شدخورد محکم به سرم شئ بزرگی پس از آنچند روزیست خلاصه سر ما باند شده استشده این سر سپر حاجت و اقرار زبانآخر ای مادر من حاجت من عیب نداشتتو چرا زود کنی قصد هلاک دل و جانتو خودت دلبر خود صدر نشاندی و خوشینوبت از ما شده بشقاب بکوبی سرمان؟....
کسی که اقرار نمیکند شبهایش بی حضورِ شما صبح نمیشود!کسی که نمیگوید صدایتان که بلرزد دنیایش میلرزد...مغرور نیست...کسی که دلش پرواز نمیکند برای آغوشتانو سفت بغل نمیگیردتاندوستتان ندارد...وگرنه عاشق غرور سرش نمیشود؛میان آن همه خواستن...
خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده رادر پیشگاه لطف تو اقرار کرده است...