پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید...
هنگام خواببه خاطر نخواهم آورددو جوجه ای را که نیمروی ناهار من شدند،مورچه ای راکه هنگام نوشتن همین شعر حتابه کفِ کفشم چسبیده بودو سوسکِ سگ جانی راکه از قلمرو خوددر فاضلابِ خانه خارج شده بودو دیگر به آنجا بازنخواهد گشت...به خاطر نخواهم آورد،دل هایی را که شکسته امو چشم هایی راکه نومید کرده ام... من قاتلی هستمکه از عشق و عدالت شعر می نویسدو به مُرده های پشتِ سرشفکر نمی کند....
بر آن فانوس که ش دستی نیفروختبر آن دوکی که بر رَف بی صدا ماندبر آن آیینه ی زنگار بستهبر آن گهواره که ش دستی نجنباندبر آن حلقه که کس بر در نکوبیدبر آن در که ش کسی نگشود دیگربر آن پله که بر جا مانده خاموشکس اش ننهاده دیری پای بر سر بهارِ منتظر بی مصرف افتاد!به هر بامی درنگی کرد و بگذشتبه هر کویی صدایی کرد و اِستادولی نامد جواب از قریه، نز دشت.نه دود از کومه یی برخاست در دهنه چوپانی به صحرا دَم به نی دادنه گُل رویید، نه ز...
زنپیاده،نومید، بیپناهگاهی یادش میروددارد با خودش بلند حرف میزند.چند نانِ لواشدو سه گوجهٔ تَهماندهکمی پیاز و یکی دو سیبِ کبود،با چادر کهنهاش به دندان،خاکروبِ کوچهٔ پیکشان.آبرو دارد، پیادهآبرو دارد، نومیدآبرو دارد، بیپناه... من اسمِ کوچکِ مارکس را به یاد نمیآورممن هرگز یک صفحه از لنین نخواندهاماما نمیدانم چرا چپ به دنیا آمدهام!الان سه ماهِ کامل استبازنشستگیِ مرا واریز نکردهاند،منتظرم بچههای کارگاهِ...
دلبر که جان فرسود از اوکام دلم نگشود از اونومید نتوان بود از اوباشد که دلداری کند...
از درگه همچون تو کریمی هرگزنومید کسی نرفت و من هم نروم...