پدرم گفت: سر سفره دعایی بکنید
ناگهان داد زدم دلبر من را برسان
خاطرم نیست پس از حاجت من شام چه شد
خورد محکم به سرم شئ بزرگی پس از آن
چند روزیست خلاصه سر ما باند شده است
شده این سر سپر حاجت و اقرار زبان
آخر ای مادر من حاجت من عیب نداشت
تو چرا زود کنی قصد هلاک دل و جان
تو خودت دلبر خود صدر نشاندی و خوشی
نوبت از ما شده بشقاب بکوبی سرمان؟
.
ZibaMatn.IR